ضرورت بصيرت در دين: حضرت آية اللّه العظمى صانعى در شروع سال تحصيلى جديد حوزه علميه قم، در آغاز درس خارج خويش در مدرسه فيضيه و قبل از ورود به بحث فقهى، طى سخنانى به ضرورت بصيرت داشتن در دين پرداختند. آنچه پيش روست متن بيانات ايشان است كه توسط يكى از شاگردان معظم له آماده شده است.
بسم الله الرحمن الرحيم
قرآن در سوره يوسف ـ على نبيّنا و آله وعليه السلام ـ روش پيامبر مكرم اسلام و راه مشى او و همه كسانى كه دنباله رو او هستند را بيان كرده و نشان داده است كه پيروان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اقتداكنندگان به او چه بايد بكنند. قرآن با آن بيان مبين و زيباى خودش ـ تا آنجا كه زيبايى و مبين بودن آن براى ما قابل درك است والّا قرآن را آنچنان كه هست كه نمى توانيم درك كنيم ـ در آيه/108 سوره يوسف به نبى مكرّم اسلام فرمان مى دهد كه به ديگران بگو روش من دعوت بر اساس بصيرت است : «قل هذه سبيلى ادعوا إلى اللّه على بصيرة انا ومن اتبعنى »؛ يعنى من شماها را به علم مطلق، به كمال مطلق، به عدل مطلق و به ذات داراى همه صفات كماليه و جماليه و فاقد هرگونه نقص و يا صفت ناپسند دعوت مى كنم. من شماها را دعوت مى كنم به اعتقادات مربوط به او و به آنچه كه در باره اصول اعتقادات است از توحيد، معاد، نبوت، امامت و آنچه در رابطه با اخلاقيات است و آنچه مربوط به احكام و فروع دين و هر آنچه كه مربوط به «اللّه» است. همه چيز مربوط به «اللّه» است، چون اللّه در باره هر چيز حكمى دارد، راه دارد، او براى همه زندگى و خصوصيات بشر دستور دارد. همچـنان كه امور تكوين به دست اوست، جـهان تكوين همه در دست ذات خداى تعالى است كه «لا مؤثر في الوجود الا اللّه»، عالم تشريع و قانونـگذارى و اخلاقيات و اعتباريات و امور مربوط به اعتقادات، نيز همه و همه مربوط به او مى باشد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) ما را دعوت مى كند به «اللّه» چه نسبت به اخلاقيات، چه فروع دين، و چه اصول دين. ادعو إلى اللّه، ولى اين دعوت منِ پيامبر به خدا و دين خدا و اخلاقيات اسلامى و فروع دينى «على بصيرة» است، بر اساس بصيرت است.
«بصيرت» يعنى يك حجت قاطعه، يعنى يك دليلى كه طرف را قانع مى كند، مگر آنكه وى ظرفيت فكرى نداشته باشد و يا از باب لجاجـت و دشمنى قبول نكند. ولى خود دليل به حسب طبع و بالقوّه حجت قاطع و دليل محكمى است. پس هر چه من به عنوان پيامبر اسلام مى گويم بنا هست با حجت و با دليل بگويم، آن هم دليلى روشن، آن هم دليلى كه قابليت قطع عذر را دارد و توان قانع شدن طرف با آن را دارد. اين كار من است.
سپس قرآن تأكيد مى ورزد كه من و هر كه دنباله رو من است مشى او بايد همين باشد: «أنا ومن اتبعنى». يعنى خط مشى پيامبر و دعوت إلى اللّه و كار بنده و جناب عالى كه خود را تابعان نبى مكرّم صلى الله عليه و آله مىدانيم، اين است كه مسائل و حرفها و مطالبمان با بصيرت باشد. اگر يك جا مطالبى را با زور خواستيم به ديگرى تفهيم كنيم، يعنى طرف را مجبور كنيم به پذيرش ظاهرى، در حالتى كه پذيرش قلبى ندارد و بگوييم اين است و لاغير، و حق ندارى غير از اين بگويى، اگر اين گونه بود، دعوت با استبداد بود، دعوت با خشونت بود، دعوت با اين منطق بود كه تو حق حرف زدن و سؤال و جواب ندارى، يعنى دعوت اختلاف و خفقان، اين سبيل رسول اللّه نيست، راه پيامبر نيست، كما اينكه خدا هم چنين نيست. خدا هم اين طور نيست كه با اكراه و استبداد بخواهد حرفهايش را براى جامعه بيان كند. به پيامبرش مى گويد: « لا اكراه في الدين»، «لست عليهم بمصيطر». ظلم در هر شكلش باشد بد است. كما اينكه اگر بخواهيم با نا آگاهى و خمودى حرفى را بيان كنيم، استعمار فكرى كنيم، نگذاريم طرف فكرش رشد و تراوش كند، نگذاريم استعدادها رشد كند، جلوى تزكيه و رشد استعدادها را با راههايى بگيريم، اگر اين گونه هم باشد، اين دعوت هم دعوت إلى اللّه نيست، سبيل رسول اللّه نيست، سبيل رسول اللّه همان است كه ائمه معصومين ـ صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ و علماى ما «قدس اللّه ارواحهم » در طول تاريخ آن راه را رفته اند.
شما ملاحظه كنيد در زندگى ائمه، استبداد نيست، هيچ گونه اجبارى نيست، بلكه چون معصوم بودند، زندگى آنان بر سؤال و جواب است.
ببينيد در ريزترين مسائل سؤال مي كنند و ائمه(عليهم السلام)جواب مى دهند. به امام صادق(عليه السلام) عرض كرد: آقا چرا در نماز جماعت اگر يك مأموم باشد بايد سمت راست امام بايستد؟ امام در جواب نفرمود: حرف نزن، اين قانون خداست! بلكه براى آنكه بصيرت زيادترى براى او حاصل شود و آماده تر براى پذيرش گردد فرمود: براى اينكه اين مأموم دنباله رو امام جماعت است و بناست امام جماعت را اطاعت كند، و خداوند مطيعين را اهل يمين قرار داده است، آنان از اصحاب يمين هستند، بنابراين، بايد سمت راست امام باشيد.
يا مثل مرحوم مقدس اردبيلى، آن فقيهى كه آزادى را در فقه رواج داد ولى متأسفانه حرفها و نظرات او چنان كه بايد در حوزه ها مورد توجه، دقت و اهتمام قرار نگرفته است. ملاحظه كنيد چگونه مطالب را با بصيرت بيان مىكند. اين فقيه در باب نماز بر ميت همانند ديگر فقها گفته است مستحب است نماز را را جايى بخوانند كه آماده و مقرّر براى نماز ميّت شده است. سابقاً بعضى از جاها در جوار قبرستان بود كه هميشه مرده را براى نماز در آنجا مى گذاشتند، چون نماز ميت در مسجد كراهت دارد. مقدس اردبيلى كه در ايمان و اعتقادات صادقش كمتر كسى را بعد از شيخ انصارى(قدس سره) و امام امت ـ سلام اللّه عليه ـ، همانند او سراغ دارم كه با بصيرت و تعبّد خاص رفتار كند مىفرمايد: اين استحباب ممكن است براى دو جهت باشد، يكى تبرّك به مكان، يعنى چون اينجا زياد نماز خوانده اند، اين مكان متبرّك است و بركت دارد. براى ميت با بركت خواهد بود كه در آنجا بر او نماز خوانده شود. علت استحباب شايد اين نكته باشد. شبيه آن را يك نفر منبرى كه خدا رحمتش كند در منزل امام در باره علّامه طباطبايى نقل مى كرد. علامه طباطبايى، آن فيلسوف و مفسّر بزرگ و روشنفكر اسلامى براى شركت در روضه به يك منزل كه سابقه روضه خوانى زيادى داشت مىآمد. ولى سؤال مى كرد در كدام يك از اتاقها بيشتر روضه خوانى شده تا آنجا بنشيند. يعنى آن اتاق و فضايى كه بيشتر محل روضه خوانى بوده، متبرّك است. مرحوم كاشف الغطا در باب وصيت به دفن جسد در كنار حرم مصعومان(عليهم السلام)، مثل وصيت به دفن در نجف يا كربلا، و يا طواف دادن دور حرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى گويد: سرّ مطلب اين است كه همان گونه كه در اين دنيا در قربهاى مكانى زمينه و امكان اين وجود دارد كه انسان مورد لطف و عنايت قرار گيرد، در جهان بعد از مرگ هم، به قول ماها، نمادى از قرب مكانى است. يعنى با اين كار مي خواهد بگويد به احترام او به من هم رحم كن و به احترام او به من نيز مهربانى نما.
اينها همه گوياى اين است كه بنا است ما «على بصيرة» حركت كنيم. ما نبايد تقليد كوركورانه كنيم، نبايد بخواهيم با فشار يك مطالبى را طرف مقابل از ما ظاهراً قبول كند.
جهت دومى كه مقدس اردبيلى در باره آن حكم بيان مى كند اين است كه جايى كه از قبل معدّ و مقرّر براى نماز ميت است، مردم متوجه مىشوند كه نماز ميت اين شخص كجا خوانده مى شود و سبب كثرت نمازگزاران و دعا كنندگان بيشتر مى شود. سراسر قرآن و سنّت و فقه اين گونه است. شما جلد ششم بحارالأنوار را ملاحظه كنيد. بابى تحت عنوان «علل الشرايع والاحكام » دارد. فضل بن شاذان خودش براى تك تك احكام، سرّى و نكته اى ذكر كرده و بعد هم از ائمه معصومين مخصوصاً از امام هشتم(عليه السلام) روايتى را در باره آن نقل كرده است. كتاب علل الشرايع شيخ صدوق همين گونه است. اينها همه گوياى اين است كه بنا است ما «على بصيرة» حركت كنيم. ما نبايد تقليد كوركورانه كنيم، نبايد بخواهيم با فشار يك مطالبى را طرف مقابل از ما ظاهراً قبول كند. مرحوم راشد يك بحثى در ميان موازين اسلام دارد. او مىگويد يكى از ميزانهاى اسلام كه دليل بر حقانيت پيامبر نيز هست اين است كه پيغمبر تشويق به علم كرده است و تأكيد بر يادگيرى نموده است. اين تشويق به علم، دليل بر اين است كه پيامبر حق است و حرفهايش درست است. يعنى هر كه داناتر شود اطمينان و ايمانش بيشتر مى شود. اگر پيامبر حرفهايش بر باطل بود، نمى خواست مردم دنبال يادگرفتن بروند. كمتر مى خواست مردم ياد بگيرند. همانند آن سخنران كم سوادى كه علاقه مند است شنوندگانش با سواد نباشند چون ممكن است به اشتباهات وى پى ببرند.
امروز ما احتياج به بصيرت داريم. ما امروز با شبهات فراوانى رو به رو هستيم. دنيا، دنياى ارتباطات است. در شرق يك خبرى شده يا نشده، دنياى غرب با خبر است. غرب دنيا مطلبى اتفاق افتاده، شرق با خبر است. جلوى ارتباطات را نمى توان گرفت، توانايى نداريم جلوى ارتباطات را بگيريم، نبايد هم بگيريم. بايد سؤال باشد تا من آماده جواب بشوم، بايد طرف ايجاد شبهه كند تا من جوابش را بدهم. اگر فقه ما اين همه گسترش پيدا كرده است به خاطر موارد سؤالى بوده است كه مردم داشتند. به اين خاطر است كه در طول تاريخ فروع فقهى زياد شده و فقه گسترش پيدا كرده است. بايد آماده پاسخگويى به سؤالاتى باشيم كه امروز در همه مسائل داريم. نمى گويم پاسخ بدهيد و در دنيا حتماً منتشر شود، نه، پاسخ بدهيد، يادداشت كنيد لااقل براى خودتان. خودتان را قانع كنيد. خوب، بعضى از مسائل است كه ما امروز بايد براى جوابش فكر كنيم. شما مى بينيد امروز راجع به اجراى حدّ مثل رجم، سر وصدا پيدا شده است. آن قدر سر و صداها زياد شده كه حتى بعضيها گفته اند كه خوب حالا ما اجرا نمىكنيم. معلوم است اينكه گفته شود ما اجرا نمى كنيم، به نظر بنده صورت مسئله را عوض كرده است. اينكه نمى تواند پاسخ دنيا را بدهد كه بگوييم ما اجرا نمى كنيم و در عمل توقف مى كنيم. اشكال كرده كه حكم اجـراى رجم زن اين اشكال را دارد. در جواب مجبور شده اند چنين جوابى بدهند. البته به نظر بنده اين جواب، تمام نيست، جواب ديگرى دارد.
يا مثلاً يك حرف اشتباه ديگرى را كه هيچ مدرك قرآنى و روايى ندارد، روى آن تأكيد مى كنيد و آن را زير بناى بعضى از احكام فقهى يا توجيه گر برخى از احكام قرار مى دهيد. در حالى كه يك توجيه اعتبارى است و دنيا نيز اين اعتبار و توجيه شما را نمى پذيرد. به شما مى گويند چرا ديه زن نصف ديه مرد است؟ شما وقتى روايات را ملاحظه مى كنيد مى بينيد جهتى براى اين امر بيان نشده است، خودتان بيان جهت مى كنيد. پاسخ مى دهد زن نان آور نيست. اينكه جواب نشد. شما در ديه بچه تازه به دنيا آمده نيز بين دختر و پسر در ديه فرق مى گذاريد. پير مردى كه از كار افتاده است را با يك زن جوان فرق مى گذاريد. پسرى كه تمام بدنش فلج است كه كاركن نيست كه شما مى گوييد ديه اش با ديه زن فرق مى كند. اين موارد را شما چگونه جواب مى دهيد؟ در اين صورت زن شوهردار و شوهر شاغل باقى مى ماند. شما حكمت حكم را اين مى دانيد، خوب اگر جامعه مثل امروز رسيد به اينكه خيلى از كارها را زنها عهده دار مى شوند، و اخيراً نيز درصد قبولى دخترها از پسرها در دانشگاهها پيشى گرفته است كه براى پسرها مصيبت بار مى شود، چرا كه كارها را آنها به دست مى گيرند و اينها بيكار مى شوند، چه بايد كرد؟ زنى كه به عنوان يك وزير و مسئول يك مملكت را اداره مى كند و در مرگش آن گونه اظهار تأسف مى شود، چه بايد گفت؟ جـهاد المرأة حسن التبعل.كهنه شويى نه. « حسن التبعل » يعنى نيكو شوهردارى كردن. و اين يك قالبى است كه باگذشت زمان و مكان فرق مى كند. اگر فرض كنيد فردا همه امور داخل خانه را ربات انجام داد، آن وقت معناى حسن التبعل چه مى شود ؟ اين روايات كه براى هميشه وارد شده است يك امر كلّى است كه مصداق آن با اختلاف زمانها فرق مى كند. «حسن التبعل » يعنى اينكه به گونه اى با شوهر رفتار كند كه او را پايبند خانه كند و نگذارد دنبال فساد برود. اسلام به مرد گفته است وقتى عروس را به خانه مى برى پايش را بشوى. و به زن گفته وقتى مرد وارد خانه شد به او سلام كن. در هر جامعه اى بايد متفكران و صاحب نظران بررسى كنند كه خوب شوهردارى كردن چگونه است ؟ آيا «جهاد المرأة حسن التبعل» به اين معناست كه زن هيچ كار ديگرى نبايد انجام دهد؟ اگر چنين است پس آنهايى كه به جبهه دفاع و جهاد مى رفتند چه بود؟ پس اينكه امام(عليه السلام) در جواز نيابت حج توسط زن مى فرمايد : ربّ امرأة افقه من رجل، چه بسا زنى كه داناتر و آگاهتر از يك مرد باشد، چيست؟
اين است معناى بصيرت داشتن. شما مى گوييد زن نقصان عقل دارد و آن را به عنوان يك زيربنا قرار داده ايد. بنابراين، خونبهايش نيز كم است. مگر خونبها مال مقدار فكر است. خداوند به زن و مرد هر دو فكر داده است، هر دو داراى حقوق انسانى هستند. خوب، اگر نصفه بودن خونبها به خاطر نقصان عقل است، چگونه است كه مى گوييد حقّ ورود به مجلس را دارد. او در همين مجلس مى تواند با يك رأى سرنوشت يك ملت را تغيير دهد، چون اكثريت با يك نفر نيز تحقق پيدا مىكند. چگونه سرنوشت كشور و امور مردم با يك رأى زن ناقص العقل تعيين مىشود؟ البته نمى گويم نادرست مى گوييد. در عقيده و اجتهادتان معذور هستيد، امّا در عين حال جاى مراجعه مجدد به ادلّه و تأمل در آن است، شايد نتيجه ديگرى به دست بيايد. شايد ملاحظه كنيد در وسائل الشيعه، در همان بابى كه مربوط به نصف بودن ديه زن است چهار روايت بيشتر نيست كه دوتاى آن اصلاً مربوط به ديه نيست، مربوط به قتل عمد است. يك روايت نيز مورد عمل فقها نيست. يك روايت ديگر كه ذيل آن اطلاق دارد، داراى سه اشكال درسند و دلالت است! نصف بودن ديه زن، ـ در باب يك ابواب ديات نفس باب 5 ج1 تا 4 ـ براى نقل رواياتش چهار روايت بيشتر ندارد، آن وقت چگونه به عنوان يك اصل مسلّم گرفته مى شود؟ فقهاى ما تلاش خود را كرده اند، امّا به ما نيز ياد داده اند كه مطالعه و بررسى كنيد، شايد به جوابى برسيد كه دنيا را به اسلام جلب كنيد. همان روش و موازين فقهى كه كتاب مختصر جمل و عقود شيخ طوسى را اينك به چهل و سه جلد كتاب جواهر رسانده است، شما نيز با همان روش به اين سؤالات پاسخ بدهيد.
شما مى گوييد مال يك غير مسلمان، مثل مال مسلمان محترم است و اگر كسى آن را سرقت كرد، همانند سرقت مال مسلمان به مقتضاى «السارق والسارقه فاقطعوا ايديهما» مجازات مى شود و فرقى ندارند. عرض و آبروى نامسلمان نيز محترم است. در حالى كه شما مى گوييد جان او در برابر فقط هشتصد درهم است و ارزش بيشتر ندارد. خوب كسى مى گويد اين غير مسلمان كه مالش محترم است، جانش محترم است، مثل شما ماليات مى دهد، مثل شما به بندگان خدا خدمت مى كند، فقط قصورى دارد كه غير مسلمان است، البته «كافر: معاند دينى» حساب جدايى دارد و با غير مسلمان ممكن است فرق كند. خوب اگر كسى گفت روايات را دوباره ملاحظه كنيد، شايد چهار دسته روايت داشته باشيم كه برخى از آنها ديه يهودى و مسيحى را به اندازه ديه مسلمان شمرده است. چگونه است كه رأى اين غير مسلمان در مجلس مى تواند به قدر يك عالم متقى عابد، فقيه فيلسوف متكلم سرنوشت ساز باشد و رأيش آنجا آن قدر ارزش دارد، يا متخصصى هست كه قلب و مغز شما را جراحى و عمل مى كند ولى اگر در تصادفى فوت كرد، به زن و بچه اش فقط هشتصد درهم بيشتر نمى رسد! يعنى يك دوازدهم ديه مسلمان تقريباً.
راه بصيرت اين است كه انسان هيچ گاه خمود و مرتجع نشود، تحجرگرا نباشد و متحجرّانه فكر نكند. متأسفانه هم در شيعه و هم در اهل سنت برخى دچار تحجر شدند. البته بزرگانى بپا خواستند و جلوى تحجر را گرفتند، امّا بنده احتمال خطر برگشت تحجر را نه چندان دير بلكه خيلى زود مى بينم. احتمال خطر تحجرّ را مى دهم. تحجرّ يعنى چه؟ به عنوان مثال يك مورد از خودمان مىگويم و يك مورد از برادران سنّى. مرحوم وحيد بهبهانى(قدس سره) كه در براى اخباريون زمان ايستاد و خيلى با ارتجاع مبارزه كرد در حاشيه خود بر مدارك نقل مى كند كه يكى از آنان در منصب قضاوت قرار گرفت. زمانى به اين قاضى شـكايت بردند كه فلانى مفقود الاثر شده و از او خبرى نيست و دو شاهد عادل هم گواهى دادند كه او مرده است، قاضى نيز به عذر اينكه حجت شرعى قائم شده حكم به فوت شخص مفقود كرد و در نتيجه اموالش تقسيم شد و اينكه همسرش مى تواند ازدواج كند. چندى بعد آن شخص برگشت. سراغ قاضى آمدند كه فلانى برگشته است. دستور داد غسلش بدهيد، من بيايم و نمازش را بخوانيم و دفنش كنيم!؟ ارتجاع را ملاحظه كنيد. به قاضى گفتند: اين شخص زنده است و برگشته. گفت: چه كاركنم، حجت شرعيه قائم شده است به مرگ وى و من نمى توانم با حجت شرعيه مخالفت كنم. بنابراين برويد و بيچاره را بگيريد و دفنش كنيد. اين معناى تحجر است. زيرا يك ذرّه فكر نمى كند كه حجت شرعيه با وجود يقين بر خلاف كه ديگر حجت نيست.
امّا نمونه از فقه اهل سنت را از كتاب خلاف شيخ طوسى كه در هر مسئله اى فتاواى فقهاى اهل سنت را نيز آورده است نقل مى كنم. در كتاب غصب مسئله (3) آورده است كه اگر كسى دم الاغ يك قاضى را بريد فقهاى شيعه و نوع فقهاى سنى گفته اند كه خوب مابه التفاوت قيمت الاغ سالم و الاغ دم بريده را بايد به عنوان خسارت به قاضى پرداخت كند، همانند بريدن دم الاغ ديگران. يكى از فقهاى سنّى گفته است چون زشت است قاضى سوار الاغ دم بريده شود لذا اين شخص مال قاضى را تلف كرده و بايد كل قيمت را پرداخت كند! اين حرفى است كه آن فقيه سنّى گفته است. خوب چندين اشكال به آن كرده اند. يكى اينكه آن شخص اين حرف را فقط راجع به الاغ قاضى گفته، ولى اگر دم اسب يا گاو قاضى را بُريدند، نمى گويد بلكه مى گويد در آنجا بايد مابه التفاوت پرداخت شود. اشكال ديگر اينكه اين فقط مربوط به دم است و شامل دست يا پاى الاغ نمىشود. من به اين اشكالها كارى ندارم، عمده اين است كه خوب اگر يك ذرّه توجه بشود، انسان خيلى راحت اين طور حرف نمى زند، الاغ را كه تلف نكرده است، بله قاضى نمى تواند سوار الاغ دم بريده شود و اين البته اختصاص به قاضى ندارد، هر انسان با شخصيت چنين است در دنيا هم چنين است، در اسلام هم چنين است، قاضى اُبهت خاصى دارد، ولى الاغ كه از قيمت كلاً نيفتاده است، چون قابل فروش است پس فقط مابه التفاوت را بايد بگيرد. چون نه حقيقتاً تلف شده و نه از جهت ماليت، از ارزش افتاده بنابراين بصيرت با توجه به اهل بيت(عليهم السلام) حاصل مىشود. اگر از آنان فاصله گرفتيم اشتباه است، ديگران كه فاصله گرفتند و اهل قياس و استحسان شدند اشتباه كردند. خيلى از مطالب ديگران امروز قابل پياده شدن نيست ولى معارف دينى اهل بيت قابل پياده شدن است. ديگران امروز نمى توانند پاسخگو دنيا باشند امّا معارف دينى اهل بيت پاسخگوى است. بنده معتقدم معارف دينى را اگر آن گونه كه بنده مى فهمم از اهل بيت(عليهم السلام) بگيريم همه دنيا اسلام را مى پذيرند. اهل البيت ادرى بما في البيت. آنان از هر كس ديگرى به دين و قرآن آگاهتر و داناترند. ولى فراموش نشود كه بر اساس روايت ثقلين، عترت در كنار قرآن است و از آن جدايى ناپذيراست. قرآن ملاك پذيرش روايات است. اگر روايتى از اهل بيت نقل شده كه سند آن نيز درست باشد، ولى مخالف قرآن باشد نبايد به آن عمل كرد چون عترت از قرآن جدا نيست و خلاف قرآن از آنان صادر نمى شود. قرآن و عترت از هم جـدا نمى شوند. «هما حبلان مهر و دان من السماء الى الارض»، دو ريسمانى اند كه از آسمان تا زمين كشيده شده اند. بر رواياتى كه مخالف قرآن نباشد تكيه كنيد. اگر مخالف بود، صد تا هم كه باشد، هيچ ارزش ندارد. به عنوان مثال به اين روايت كه عاصم بن حميد نقل مى كند توجه كنيد كه آيا با قرآن سازگارى دارد؟ او مى گويد من خدمت امام صادق(عليه السلام) بودم كه مردى آمد و گفت من گرفتارم و وضع زندگى ام بد است. حضرت فرمود: برو ازدواج كن. اما بعد از ازدواج وضع او بدتر شد. دوباره روزى خدمت امام(عليه السلام) آمد. حضرت از حال و وضع وى پرسيد. گفت وضع من دشوارتر و بدتر شد. حضرت خيلى راحت فرمود: او را طلاق بده و جدا شو! و در ادامه روايت آمده كه در مرحله سوم كه بعد از طلاق همسرش خدمت حضرت رسيد و امام از حال وى سؤال كرد گفت: وضعم خوب شده است و پولدار شدم. حضرت فرمود: من به دو دستورى كه خداوند داده دستور دادم. يكى در باره نكاح كه مىفرمايد: (وانكحوا الايامى منكم) تا... واسع علم و ديگرى كه در باره طلاق و جدايى مى گويد اگر از هم جدا شوند خداوند هر دو را بى نياز مى كند : (وان يتفرّق يغنِ اللّه كلاً من سعته ) من به اين دو آيه عمل كردم، يك روز گفتم برو ازدواج كن. و يك روز گفتم برو جدا بشو!
خوب اگر كسى كمى توجه بكند به مذاق اهل بيت و فقه و به محبوبيت ازدواج و مبغوض بودن طلاق و به اينكه مسئله ازدواج غير از خريدن نيم كيلو ماست است، مى فهمد اين روايت مجعول است. اين اساساً با روش ائمه(عليهم السلام) سازگارى ندارد. كسى سه بار آمد خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه من نيازمندم. حضرت هر سه بار به او فرمود برو ازدواج كن. قرآن نيز صراحت دارد. تجربه نيز نشان داده است. شناخت جامعه نيز همين را مى گويد كه «يغنهم اللّه من فضله؛ خداوند به فضل خودش اين افراد را بي نياز مى كند».
اين روايت اساساً با خود قرآن سازگارى ندارد، هم با آيه سوره نور كه دستور ازدواج مى دهد و همه با آيه سوره نساء كه وعده غناى پس از طلاق مى دهد. همه مفسرّان گفته اند كه آيه «وان يتفرقا يغن اللّه كلاً من سعته» مربوط به غناى در ازدواج است. وقتى با هم نمى سازيد خوب طلاقش بده، پس از طلاق نيز هم مرد ممكن است خداوند همسر ديگرى را براى او برساند و هم زن برايش شوهرى پيدا شود. غناى در ازدواج منظور است نه غناى در مال و ثروت.