وجوه استدلالی در فوریت یا تراخی خیار غبن
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب بیع (درس 459 تا ...) درس 1338 تاریخ: 1393/2/20 بسم الله الرحمن الرحيم «وجوه استدلالی در فوریت یا تراخی خیار غبن» خلاصه بحث گذشته اين است که آيا خيار غبن و هر خياري که براي آن وقت تعيين نکردهاند –بالخصوص خيار غبني که محل بحث بود – به نحو فوريت است يا تراخي؟ گفته شد ادلهاي که براي خيار غبن هست، 9 وجه براي خيار غبن استدلال شده است: يکي از آنها اجماع است و قدر متيقن از اجماع، فوريت است، مگر آنکه تراخي را با استصحاب درست کنيد، و گرنه قدر متيقن خودش فوريت است. وجه ديگر هم عبارت است از روايات تلقّي رَکبان که آن هم اطلاق دارد و ميگويد وقتي آمد، خيار پيدا ميکند و فوريت ندارد، بلکه اطلاق دارد و بعد ميتواند از آن استفاده کند. وجه سوم نيز صدر آيه شريفه ﴿لا تأکلوا اموالکم بينکم بالباطل﴾[1] بود، چهارم، ذيل آيه و پنجم نيز صدر و ذيل آيه بود که اگر تمسک به آيه هم باشد، باز اقتضاي تراخي دارد؛ چون تخلف شرط شده، اکل مال به باطل است، بنابر اين، هرگاه بخواهد، ميتواند فسخ کند. وجه ديگر، روايات داله بر حرمت غبن بود که ميگفت: «غبن المسترسل سحت» و آنها هم اگر بر خيار، دلالت کند، مقتضي تراخي است. ديگري بناي عقلاء بود که باز آنجا دائرمدار اين است که بگوييم بنای عقلاء بر فوريت است يا بر تراخي و هرکدام بناي عقلاء باشد، متبّع است. يکي هم آيه ﴿اوفوا بالعقود﴾[2] بود که همانگونه که سيدنا الاستاذ فرمودند، اقتضاي فوريت دارد؛ چون طبيعت عقد، مقيد به غير زمان خيار است و اطلاق عقد سر جاي خودش باقی ميماند و «اوفوا» شامل حالش ميگردد. ديگري هم قاعده لاضرر است و يکي هم شرطيت است که مرحوم نائيني گفت وقتي ميفروشد و ميخرد، شرط منوي است که قيمت، مساوي باشد و شرطيت بر تساوي قيمت است؛ مثل شرطيت در معاملاتي که قيد، بعداً از آنها بيرون ميآيد و بناي متعاملين بر اين است که اين قيمت، قيمت بازاري باشد و غبن در آن نباشد. «دلالت و مقتضای بیشتر ادله بر فوریت» مقتضاي بيشتر اين ادله، فوريت است و استصحاب تراخي، اگر دليل نداشته باشيم بر فوريت، در استصحاب تراخي، اشکال کرده بودند که سيدنا الاستاذ فرموده بود در استصحاب خیار اشکالي نیست، چون خيار را روي عقد، استصحاب ميکنيم و در اين حالت، اشکالش فقط اشکال مثبتيت است. در باب تراخي، اگر قائل به تراخي شديم، بايد موجب ضرر به غابن نشود و اگر مايه ضرر براي غابن باشد، لاضرر غابن اين تراخي را از بين ميبرد، تا حدي ميتواند اين خيار علي التراخي باشد که موجب ضرر براي غابن نشود. اشکال شد که غرري براي غابن لازم نميآيد و شک در ضرر است، چون ضرر غابن اينگونه تصور ميشود که الآن براي فسخ، اقدام نميکند و ممکن است پس از انجام معامله يا تلف کرد، خواست فسخ کند و قيمت سوقيه يا مثل، بالا رفته باشد و اين ضرري است که براي غابن، تصور ميشده و ميگفتهاند جلوي تراخي را ميگيرد تا جايي که به ضرر غابن تمام بشود. به اين اشکال شد که اين ضرر نيست، بلکه شک در ضرر است و غابن شک دارد که به او ضرر میرسد يا نه، چون اگر قيمت بالا برود، ضرر ميکند، ولي اگر بالا نرود، چنين ضرري هم در کار نيست. ما عرض کرديم که ميتوان به لاضرر تمسک کرد، چون همين معرضيت، ماليتش را کم ميکند، همين قدر که غابن، چيزي که در اختيارش قرار دارد، در معرض اين است که از اختيارش بيرون برود و در معرض اين است که بايد مثل يا قيمتش را بپردازد، ولو نگه دارد، ماليتش پايين ميآيد و همين کاهش ارزش، موجب ضرر براي غابن است. پس تراخي علي القول به، ولو درست نيست و احوط، فوريت است، تا جايي است که موجب ضرر براي غابن نشود و معرضيت ضرر، خودش ضرر بر غابن است. گفته نشود که اصلاً نميتوان به لاضرر، برای خيار، استدلال کرد، چه رسد به اين که براي عدم تراخي به آن استدلال گردد، زيرا ضرر در لاضرر، همانگونه که سيدنا الاستاذ فرمودهاند، به معنای نفي حرج است و کاري به ضرر ندارد و ما عرض کرديم که ظاهر اين است که ضرر به معنای خودش به کار رفته و شاهدش اين است که پیامبر(ص) به آن مرد انصاري فرمودند: «انک رجل مضارّ»[3]. پس علي القول بالتراخي، هرچند حق، فوريت است، تراخي تا زماني است که موجب ضرر يا حرج براي غابن نشود. «بیان شیخ انصاری(قدس سره) در مانعیت یا عدم مانعیت جهل به خیار در فوریت» پس از اين بحث، بحث ديگري که پيش ميآيد و مرحوم شيخ متعرض آن شده، اين است که آيا جهل به خيار، مانع از فوريت است يا نه؟ شيخ فروعي را در اينجا متعرض شده و میفرماید: «ثم ان الظاهر انه لا خلاف في معذورية الجاهل بالخيار في ترک المبادرة [اگر اصلاً نميدانست که خيار دارد و از اين رو به دنبال استفاده از آن نرفت، حق الخيارش باقي است] لعموم نفي الضرر [به علت وجوهي که در آنجا آمده بود.] إذ لا فرق بين الجاهل بالغبن و الجاهل بحکمه [اگر نميداند غبن دارد يا نه، چطور خيار غبنش ثابت است؟ اگر نميداند که شرعاً هم خيار دارد يا نه، خيار غبنش ثابت است، ولو اين جهلش، جهل عن تقصير باشد. اگر کسي شک دارد که خيار غبن دارد يا نه، نميرود مسئله را بپرسد و قانون را نگاه کند، ولو جهلش از روي تقصير باشد، شيخ ميفرمايد باز خيار غبنش ثابت است.] و ليس ترک الفحص عن الحکم الشرعي منافيا لمعذوريته [اين منافات با معذور بودنش ندارد] کترک الفحص عن الغبن و عدمه [يعني همانگونه که وقتي شک دارد مغبون شده يا نه، نميرود بپرسد، بلکه معامله ميکند، گفتهاند در اينجا باز خيار غبن هست و فوريت دارد. بحث در جاهل قاصر نيست، بلکه در جاهل مقصر است که نميرود بپرسد و در تارک سؤال، معذور نيست، ميفرمايد باز مبادرت سر جاي خودش هست؛ زيرا لاضرر در اينجا هم جاري است، همانگونه که در موضوع، جريان داشته است. اشکال نشود که وقتي خود شخص، تقصير دارد و وقتي احتمال ميدهد که خيار غبن باشد یا نباشد، ولي در عين حال نميپرسد، پس اگر ضرري متوجه او ميشود، از ناحيه خودش است و خودش بايد ميپرسيد و قضيه را روشن ميکرد. لذا اين شخص که نرفته بپرسد، جهلش سبب ضررش شده و کاري به لاضرر ندارد. پاسخش اين است که اولاً اين نقض ميشود به جهل به غبن. در جهل به خود غبن هم اين حرف هست، نميداند اين جنس اين قيمت را دارد يا نه، وقتي خودش براي پرسش نميرود، خودش تقصير کرده، پس شما در آنجا هم بايد بگوييد لاضرر ندارد. اما جواب حلياش اين است که لاضرر، ميخواهد لزوم را از بین ببرد و آنچه را که منشأ ضرر است، میخواهد از بين ببرد. ضرر اين شخص نه از ناحيه جهلش آمده، چون اگر اين معامله، معامله جايز بود هم وقتي عالم ميشد، ميتوانست آن را فسخ کند. پس اگر معامله از اصل، جايز بود، حکم شرعي نميتوانست سبب ضررش بشود؛ چون هرگاه متوجه ميشد، ميتوانست آن را فسخ کند. در باب عقود لازمه، عکس آن است، لزوم، سبب ضرر ميگردد، هرچند متوجه نشده و اگر سؤال ميکرد، ميتوانست ضرر را دفع کند، اما آنچه منشأ ضرر او بوده، لزوم بوده، هرچند در جايي، تقصير کرده و نپرسيده که حق خيار دارد يا نه، اين تفصير در عدم سؤالش مانع از اين نيست که لزوم معامله، موجب ضررش باشد. شاهدش نيز اين است که اگر معامله جايز بود، ضرري متوجه او نميگرديد، صِرف تقصير در مقدمات اقدام به ضرر نيست، بلکه خود لزوم، موجب ضرر شده و اين لزوم هم در اينجا وجود دارد. بنابر اين، جهل به خيار – هرچند جهل از روي تقصير- مانع خيار نميشود؛ چون لزومي که منشأ بوده، سر جاي خودش است. اللهم الا ان يقال که دليل لاضرر و غير دليل لاضرر، از اينگونه مواردي که شخص، خودش قانوني را نقض ميکند، انصراف دارد. ادله قوانين و ادلهی احکام، از ناقض قوانين و مقصر، انصراف دارد؛ چون قانونگذار و حاکم از کسي که نقض قانون کرده، طرفداري نميکند و از چنين کسي دليل مطلق انصراف دارد؛ زيرا قانون از ناقض قانون، حمايت نميکند. درست است که این شخص نسبت به خيار، نقضي نکرده، ولي باز تقصيري دارد که نرفته مسئله را ياد بگيرد، بلکه بايد و واجب عقلي بود که ياد بگيرد، حال که چنين کرده، قانونگذار از او حمايت کند؟ قانونگذار از ناقضش حمايت نميکند. پس لاضرر از اينگونه موارد، انصراف دارد. کسي که شاکّ است و ميتواند بپرسد و تکليف خودش را روشن بسازد، اطلاقات از او انصراف دارد. اين هم درباره جهل به موضوع و جهل به حکمش که فقط از راه انصراف اگر بتوانيد بگوييد، و الا طبق قاعده، خيار براي او هست و تا ملتفت شد، ميتواند از حق خيارش استفاده کند.] لو جهل الفورية [ميداند حق الخيار دارد، ولي نميداند که فوري است،] فظاهر بعضٍ الوفاق على المعذورية [گفتهاند اين هم مثل جاهل به اصل، معذور است، ولي شيخ ميفرمايد:] و يشکل بعدم جريان نفي الضرر هنا [در اينجا ديگر لاضرر نميآيد،] لتمکنه من الفسخ و تدارک الضرر [ميتوانسته فسخ کند و ضرر را تدارک کند] فيرجع إلى ما تقدم من أصالة بقاء آثار العقد و عدم صحة فسخ المغبون [لاضرر نميآيد، استصحاب بقاء آثار عقد ميآيد، قبل از آنکه اين فسخ کند، مبيع ملک مشتري بود و ثمن، ملک بايع بود. اگر فسخ مؤثر باشد، اينها جايشان را عوض ميکنند. در اينجا هم بگوييم کسي که جاهل به فوريت است، به استصحاب باز ميگردد و فسخش مؤثر نيست. اگر فسخش مؤثر بود جابجا ميشد، ولي استصحاب ميگويد هر چيزي سر جاي خودش است. لکن اين خالي از اشکال نيست؛ زيرا محض تمکن از تدارک ضرر، مانع از اطلاق لاضرر نيست، چون مانع از اطلاقش جايي است که شخص خودش به ضرر، اقدام کند؛ يعني ميداند اين معامله، غبنيه است، ولي در عين حال انجام ميدهد. در اينجا اين شخص نميداند فوري است و فکر ميکند، تراخي است، اينجا اقدام به ضرر نکرده، عدم فوريت، سبب ضرر اين شخص شده. کسی که جهل الفورية و بعد اقدام نکرد، گيرش اين است که جاهل به فوريت، اقدام نکرده، بلکه سبب ضررش خود لزوم معامله است. ميفرمايد اشکالي که هست، اين است که: و يشکل بعدم جريان نفي الضرر هنا لتمکنه من الفسخ و تدارک الضرر ؛ چون خيار را ميدانسته و صرف تدارک، مانع از جريان لاضرر نيست، بلکه مانع، اقدام است، يعني کاري بکند که مستقيماً اقدام بر ضرر باشد، ولي اينجا چنين نکرده است. به هر حال، ايشان ميفرمايد:] بعد الزمان الأول [اين و عدم صحة فسخ المغبون بعد الزمان الأول، خودش حالت سابقه ندارد. ما شک ميکنيم، وقتي متلفت شد، حق فسخ دارد يا نه؟ اين وقتي نبوده که حق فسخ نداشته باشد، اين عدم صحت به همان استصحاب بقاي آثار عقد باز ميگردد. در همه جا همين طور است. در اصالة اللزوم نيز همينگونه است. اصل استصحاب در عقود بر لزوم است، يعني چی؟ عقدي را شک کرديم لازم است يا جايز، استصحاب، اقتضای لزوم ميکند، اینکه نميشود استصحاب کرد؛ چون از اول نميدانيم که عقد، جايز است يا لازم. پس استصحاب به معنای بقاي آثار است، ميگوييم قبل از آنکه «فسختُ» بگويد، مبيع ملک مشتري بود و ثمن، ملک بايع و وقتي «فسخت» گفت، هنور ثمن ملک بايع است و مبيع، ملک مشتري، و الا خود فسخ، اول کلام است.] و قد حکي عن بعض الأساطين عدم المعذورية في خيار التأخير [در باب خيار تأخير گفتهاند معذور نيست، و درست هم هست، چون لاضرر جریان دارد] و المناط واحد [بحث ديگر، بحث دعواست.] ولو ادعي الجهل بالخيار».[4] اگر مغبون گفت من فسخ نکردم، چون جاهل به خيار بودم، ادعاي جهل به خيار، نسبت به کسي است که احتمال در حقش ميآيد، جايي بوده که اصلاً اين مسائل و خيار و بحثهاي عقلايي، مطرح نبود، اينجا وقتي ادعا ميکند، چون ادعايش لا يُعلَم الا من قِبَله، حق با اوست و ادعاي او مسموع است، ولي اگر در جايي است که اين ادعا در حقش نميآيد، پنجاه سال بوده که خيارات و قانون مدني را ميخوانده، همه اين چيزها را بلد بوده، ولي الآن ميگويد من نميدانستم، حرفش مسموع نيست و حق با طرف ديگر است، مگر آنکه جهلش را ثابت کند. پس اگر مدعي جهل به خيار شد و همینطور جهل به فوريت را ادعا کرد، اگر کسي است که احتمال عقلايي در حق او ميرود، سخنش مسموع است، لانّه لا يُعلَم الا من قِبَلِه، ولي اگر جهل در حقش احتمال نميرود، قولش مسموع نيست و قول طرف مقابلش مسموع است. « عدم تخییر بین خیار و ارش در خیار غبن» يک بحثي را محقق در شرايع دارد که ايشان در اينجا به تفصيل نياورده، ولي از حرف ايشان و سخن ديگران برميآيد و آن اين است که در باب غبن، تنها خيار هست، نه تخيير بين خيار و ارش. در خيار عيب، کسي که جنس معيوب به دستش رسيد، ميتواند معامله را من رأس، فسخ کند و به ديگري بگويد عين مال مرا به من باز گردان، ميتواند هم بگويد مابهالتفاوت را، اختيار دست کسي است که جنس معيوب دارد، میتواند الزامش کند به ارش و میتواند فسخ کند، ولي در خيار غبن، فقط غبن است و ارش در اينجا وجهي ندارد؛ چون دليل بر ارش نداريم، بلکه در خيار غبن، اجماع بر عدم ارش داريم. اگر بخواهيد بگوييد وقتي در باب خيار، عيب هست، در اينجا هم هست، قياس ميشود و ليس من مذهبنا القياس. لکن کلام در اين است که اگر آن غابن حاضر شد مابهالتفاوت را بپردازد، آیا باز مغبون حق فسخ دارد يا بايد مابهالتفاوت را بگيرد؟ در اينجا اگر نگوييم دو قول، دو احتمال هست: يکي اينکه ديگر حق فسخ ندارد؛ چون ضررش با بذل مابهالتفاوت، جبران شد و ديگر لاضرر در اينجا راه ندارد. وجه اين که بگوييم، اگر بذل کرد، باز هم حق فسخ دارد؛ چون دليل برايش فسخ آورده و ضرر از ناحيه لزوم بوده، نه از ناحيه عدم بذل مابهالتفاوت. چرا مغبون، متضرر است؟ از باب لزوم معامله و اين ضرر لزوم معامله با بذل غابن، از بين نميرود. البته اگر ميگفتيم غابن، ضرر زده، پس ضررش را بايد جبران کند، ميشد بگوييم اگر مابهالتفاوت را ميدهد، مغبون دیگر حقي ندارد، ولي اگر اينگونه نگفتيم – و حق هم همين است- چیزی که ضرر را آورده، لزوم بوده، پس اگر اين آقا بخواهد با بذل مابهالتفاوت، آن را جبران کند، اين لزوم را از ضرر نينداخته و لزوم سر جاي خودش هست، بلکه اين را به چيز ديگري تبديل کرده، بناي عقلاء در غبن نيز ردّ مابهالتفاوت يا فسخ نيست، بلکه بنای عقلاء بر اين است که کلاه سرش گذاشته و ميگويد بايد فسخ کند. البته اگر غابن به مغبون گفت مابهالتفاوت را بپرداز و او نيز راضي شد، ديگر قانون نيست، رضايت و حاکميت اراده است. در اينجا فسخ ديگر جايز نيست، ولي ليس بشرع و قانون، بلکه از باب حاکميت اراده و رضايت است که قانون به مقام اراده و حاکميت، کاري ندارد، بلکه قانون مربوط به جايي است که الزام در آن باشد. «وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَا مُحَمِّدٍ وَ آلِهِ»
|