عدم شرطیت ذکورت، طهارت مولد، اجتهاد مطلق، عدالت و ایمان
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) کتاب القضاء درس 81 تاریخ: 1394/6/24 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم «عدم شرطیت ذکورت، طهارت مولد، اجتهاد مطلق، عدالت و ایمان» شبههای در حاشیه تحریر دارد و آن، اینکه گفتند اصلاً چرا شما ایمان را شرط میدانید یا چرا اسلام یا طهارت مولد و یا ذکورت را شرط میدانید؟ البته ذکورت، بحثش مفصل شده بود، ولی طهارت مولد و اینگونه چیزها را چرا شرط کردهاید؛ در حالی که دلیلی ندارد و از قبل گفته شد. ما قبلاً گفتیم هیچیک از این شرایط هفتگانه، غیر از بلوغ و عقل را نمیشود از شرایط شمرد و آن اصلاً رکن قضاست. به هر حال، غیر از بلوغ و عقل؛ یعنی کامل بودن و غیر از مسأله وثاقت و علم به قوانین قضاء و مسائل شرعی قضاء، ولو عن تقلید، دلیلی نداریم و بحثش گذشته است. منتها یک چیز اجمالی میگویم که اگر در جایی گفتید، این جواب اجمالی را بتوانید بیان کنید. مثلاً نسبت به طیب مولد که گفتیم در روایات شهادت و در روایات امام جماعت آمده، پس به طریق اولی در اینجا میآوریم. حال اگر کسی گفت این حرفها چیست و داری فقه را از بین میبری؟ جوابش این است که این قیاس است و قیاسی است که دنیا میگویند، ولی ما قیاس را قبول نداریم. جوابی که خودتان هم میتوانید قانع بشوید، این است که این احکام، خلاف قرآن است؛ یعنی این روایاتی که میگوید شهادتش نافذ نیست یا نمیتواند امام جماعت بشود و از حقش محرومش میکند، چرا ولد الزنا از این حق محروم است؟ پدر و مادرش جنایت کردهاند، جنایت پدر و مادر را به گردن فرزند بیندازیم؟ اینکه کاری نکرده است. (لا تزر وازرة وزر اخری)[1]. شما بگویید چون پدرش زنا کرده، مادرش زنا کرده، نمیتواند شاهد بشود و حق شهادت را از او بگیرید؛ حق امامت جماعت را از او بگیرید؛ حق قضاء را از او بگیرید. این معنایش این است که وزر و وبال دیگری را به گردن این انداختهاید و الا همین ولد الزنا آدمی است که از هزارتا عادلهای غیر ولد الزنا عادلتر و باورعتر است و ممنوع کردن ولد الزنا از این حقوق، خلاف آیه شریفه است و روایاتش را میتوانیم بگوییم علی قوّتها، چون مخالف کتاب است، قابل اعتماد نیست و نمیشود به آن احتجاج کرد. اما مسأله ایمان که در مقبوله ابی خدیجه آمده بود یا بقیه روایات هم داشت که میگفت: «رجل منکم یعلم شیئاً من قضایانا»[2]. این اضافه، بالنسبه به طاغوت است. قبلاً میگوید طاغوت نباشد؛ کسی نباشد که از نظر طاغوتیان نصب شده یا خودش طاغوت باشد، در حالی که خودش این قدر طاغوت است که آن طاغوتها هم در مقابل او چیزی نیستند. این چنین کسی را میگوید و ناظر به آن است؛ میگوید از طرف طاغوت و اهل طاغوت و سلاطین جبار و قدرتمندان ظالم و ستمگر، نصب نشود و ناظر به آن حیث است؛ یعنی تقریباً حصر، حصر اضافی است. بالنظر به آنها میگوید از خودتان باشد، نه اینکه از خودتان باشد، یعنی خصوصیت دارد از خودتان باشد، بلکه بالنظر به آنها باید شیعه باشد و الا تشیع شرط نیست و وقتی که ناظر به آن است، چه مانعی دارد یک مسیحی بسیار خوبی است. یک مسیحی پیدا شده که با انصاف است، مورد وثوق است، تابع قدرت نیست که هر چه به او گفتند، انجام بدهد، تا بتواند، در آدمکشی و جان انسان احتیاط میکند، بگوییم این هم نمیتواند قاضی بشود، به چه دلیل نمیتواند؟ اطلاقات قضاء شامل او میشود، بنای عقلاء هم شاملش میشود. فقط میماند وثاقت، عدالت هم نه، وثاقت و علم به قانون. «ثبوت شرایط قضاوت در قاضی برای مدعی و منکر» مسألة 3: لا بد من ثبوت شرائط القضاء فی القاضی عند کل من المترافعین و لا یکفی الثبوت عند أحدهما [ما در اینجا گفتیم اگر قضاتی که میشود به آنها مراجعه کرد، تعدد دارند، باید به کسی راضی بشوند که مدعی و منکر راضی بشوند، اما اگر یک قاضی داریم که دارای شرایط است، اینجا دیگر اختیار به دست او نیست، بلکه اختیار به دست مدعی است. ما اینجا نوشتهایم که اختیار به دست مدعی است؛ برای اینکه حق او از بین میرود: «مع وجود من یکون واجداً للشرائط عندهما» هر دو، کسی را میشناسند که واجد شرایط است «و الا فالظاهر کفایۀ احراز المدعی فی القضاء لاحقاق الحق و إجراء العدالۀ»، او هیچ وقت راضی به هیچ قاضیای نمیشود. به این آقا بگوییم حتماً باید منکر هم راضی بشود، او معمولاً هیچ وقت راضی نمیشود و حق این آقا از بین میرود. اگر متعدد باشند، کسی را که منکر قبول میکند، مدعی هم قبول کند تا حقش را بگیرد و دیگر اگر مدعی قبول نمیکند، ناخوش است که قبول نمیکند، ولی اگر نزد یکی شرایط را دارد، دون دیگری و این یکی هم مدعی است، باید به آن اکتفاء بشود؛ برای اینکه حق، از بین نرود.] «عدم صحت عمل به فتوای مجتهد دیگر در صورت مجتهد بودن قاضی» مسألة 4: یُشکل للقاضی القضاء بفتوی المجتهد الآخر فلابد له من الحکم علی طبق رأیه لا رأی غیره و لو کان أعلم»[3] و این مسأله، مختص به اجتهاد نیست و مقلد هم همین طور است که اگر این قاضی از کسی تقلید میکند، نمیتواند به فتوای مرجع تقلید دیگر، حکم بدهد، بلکه باید به فتوای مرجع تقلید خودش قضاوت کند. دلیل بر این مسأله، چیزی است که در باب اجتهاد هم گفته شده و گفته اند شخص، وقتی به مرحله اجتهاد برسد؛ مثلاً مجتهدی عقیدهاش این است که تسبیحات اربعه، باید سه مرتبه باشد و مجتهد دیگر میگوید تسبیحات اربعه یک مرتبه هم کافی است. در تسبیحات اربعه پانزده قول است. قاضیای که مبنایش سه مرتبه است، نمیتواند به فتوای یک مرتبه، عمل کند؛ چون او را در اشتباه میبیند و میگوید او اشتباه کرده و ادله را درست رسیدگی نکرده، ولی من به ادله رسیدگی کردهام و دیدهام سه مرتبه نیاز است. پس او ادله را رسیدگی نکرده و ادلهاش باطل است و چون ادلهاش باطل است، برای این شخص نمیتواند رأی او را بگوید. همین که در اجازههای اجتهاد مینوشتند: «یحرم علیک التقلید» در صورتی که اجتهاد میکنی، یحرم علیک التقلید، چون اجتهاد کرده و او را در اشتباه میبیند. پس اینکه در باب فتوا و تقلید و اجتهاد گفتهاند نمیشود مجتهد به فتوای مجتهد دیگر عمل کند یا نمیشود او را در رسالهاش برای مقلدین بنویسد، سرّش این است که این شخص میگوید آقای دیگر در ادله اشتباه کرده، وقتی اشتباه کرده من دیگر چرا اشتباه کنم؟ او از ادله، خوب ملتفت نشده، چرا من خلاف آن را فتوا بدهم؟ لکن این سرّ در باب قضاء نمیآید؛ برای اینکه آنکه در قرآن، با سه عنوان و سه جزاء آمده که (و من لم یحکم بما انزل الله فاؤلئک هم الکافرون)[4] و یا (هم الفاسقون[5])، نه ما انزل الله در اینجا، یعنی آنکه حجت دارد، أنه نازلٌ من الله، نه، این حصر «من لم یحکم» بالنسبه به هوی و هوس است و میگوید اگر کسی به قوانین الهی حکم نکند، و به هوای و هوس و طبق رشوه و ریاست، حکم کند «فاولئک هم الکافرون» این ناظر به آن است، و الا این فقیه، الآن ما انزل الله، همان است که فهمیده است و آن را ما انزل الله میداند و دیگری را ما انزل الله نمیداند و میگوید باطل است و ما انزل الله نیست، لکن آیه شریفه عنایتی به حیثیت ما انزل الله بما هو هو ندارد، بلکه ناظر بما انزل الله در مقابل هوی و هوس و قضاوتهای جاهلیت است، اگر قاضی به آنچه که فقیه دیگر گفته فتوا بدهد، خلاف رفتار نکرده و فتوا به هوی و هوس نداده، بلکه بما انزل الله فتوا داده، ولو ما انزل الله عنده، ولو خودش انزل الله نمیداند. آیه این را نفی نمیکند. غیر باب تقلید است که میگوید، اگر در ادلهاش اشتباه کرد، نمیتوانی تقلید کنی. این ناظر به نفی قضاء بر هوی و هوس است. پس این حصر، بعبارۀ اخری، اضافی است. پس ناظر به قضاء بر معیار شرعی نیست. و یؤید ذلک، اینکه در بحث بعد میآید که اگر قاضی حکمی کرد، جایز است قاضی دیگر این حکم را تنفیذ کند یا واجب است این را تنفیذ کند و اطلاق دارد؛ تنفیذ کند، ولو میداند حکمش خلاف نظریه خودش است. جواز تنفیذ حکم قاضی دیگر یا وجوب تنفیذ حکم قاضی دیگر، شامل اینجا را نمیشود و لذا گفتهاند یجوز التنفیذ، بل یجب التنفیذ، با اینکه آنجا هم اطلاقش شاملش میشود. تنفیذ کند حکم حاکم دیگری را که حکمش بر خلاف حکم این آقاست. این قاضی میگوید زن از همة اموال ارث میبرد و قاضی دیگر میگوید زن از همة اموال ارث نمیبرد و حکم کرد، طبق نظر خودش داده است. گفتهاند این جایز است تنفیذ کند، تنفیذش تنفیذ به غیر ما انزل الله است. پس انزل الله، خصوصیت ندارد، بلکه حصر در ما انزل الله، حصر اضافی است و از اینجا روشن میشود که وقتی شما یک حکومت الهی داشته باشید، در این حکومت الهی و آسمانی، قوانینی که میآید، ولو بر حسب نظر هر مجتهدی، این قوانین ثابت است و فردا یک مجتهد دیگر نمیتواند بگوید خلاف نظر من است و من قضاوت نمیکنم. بلکه او هم باید بر همان قضاوت کند و بر همین مبناست قوانین قضایی در تمام حکومتهای اسلامی و در حکومت جمهوری اسلامی هم این طور نیست که هر روز، هر مجتهدی آمد، عوض بشود. فرقی هم نمیکند؛ مجتهد هر کس میخواهد باشد. آنکه در متن قانون آمده، همان را باید عمل کند؛ چون مردم راضی شدهاند به عمل به آن، مردم به عمل به غیرش ناراضیاند و لذا میشود خلاف شرع. اگر کسی یک کبریت را بدون رضایت شما بردارد، وفق شرع است یا خلاف شرع؟ کار به وکالت و این حرفها نداریم. اصلاً باب حکومت یک باب جداگانه است، ولو مرحوم آیت الله حائری (قدس سره) فرزند کوچک مرحوم حاج شیخ (قدس سرهما) میگویند گفته است. در اول تحف العقول هم اگر روایتی که شیخ نقل میکند و اولین روایت است، میگوید صناعات و تجارات و زراعتها و آنچه که «ولات» عمل میکنند، بعد میشود بحث ولات. در اولین روایتی که شیخ در مکاسب نقل کرده، چهارمینش ولایت ولات است و قوانین استخدامی در دنیا یک قانونی دارد و تابع قانون اجاره نیست که بگوییم اجرت این طور باشد و چه زمانی بیاید و چه زمانی برود. این هم که گفت: «فلابد له من الحکم علی طبق رأیه لا علی رأی غیره»، ما در اینجا حاشیه زدهایم. شش «الاشکال فی غیر محله و القول بجواز القضاء بفتوی المجتهد الآخر هو الحق الحقیق، قابل للتصدیق. فإن الحکم علی فتواه کالحکم علی فتوی نفسه لیس بغیر ما انزل الله و اهوائه النفسانیۀ و الحکم بالهوی، و الممنوع کتاباً و سنۀً هو الحکم کذلک»؛ یعنی حصر، حصر اضافی است.
|