نظر مرحوم ممقاني در باره آيه21 سوره رعد
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب محرمه (درس 1 تا 458) درس 235 تاریخ: 1382/10/7 بسم الله الرحمن الرحيم در رابطه با روايت حماد و آيه شريفه كه در جلسه گذشته عرض كردم، يك بحث در تفسير خود آيه است و احتمالى داده شد و گذشتيم، اما بنده باز قانع نشدم يعنى طورى نبود كه بتوانم اين را خوب بفهمم. امروز مراجعه كردم به اين حاشيه مرحوم ممقانى در مكاسب، ديدم دو تا توجيه زيبا در آنجا براى آيه دارد كه اولى از دومى زيباتر و اوجه است. ايشان ميفرمايد احتمال دارد اينجا كه در آيه (سوء الحساب) آمده، مراد اين باشد كه امام ميخواهد بفرمايد تو كه استقضا كردى، كار بدى را انجام داده اى و نميدانى كه يخافون ربهم نه يعنى يخافون ظلم پروردگارشان را! بلكه يخافون سوء الحساب. سوء الحساب يعنى فعل خودشان، اينها ميترسند كه خودشان داراى حساب بد باشند به استقضائشان، استقضا را سوء الحساب گرفته است. فرمود: تو نترسيدى اين كار را كرده باشى، در حالتى كه مؤمنين يخافون سوء الحساب يعنى يخافون الاستقضا؛ احتمال ميدهند ميترسند كه در نامه عملشان استقضا نوشته بشود. بگوييم امام ميخواهد تفسير كند سوء الحساب را به استقضا خود اينها. من روايت را ميخوانم، اين توجيه، توجيه بسيار زيبا و قانع كننده اى است. «ما لفلان يشكوك، فقال له يشكونى أنّى استقضيت منه حقّى [طلبم را خواسته ام] قال: فجلس أبو عبدالله(ع) مغضباً، ثم قال: كأنك إذ استقضيت حقّك لم تسىء [وقتى حقت را مطالبه كردى، بد نكردى؟] أرأيتك ما حكي الله عزوجل «و يخافون سوء الحساب» أنّهم خافوا الله أن يجور عليهم [اين كه نبوده است، استفهام انكارى است] لا و الله، ما خافوا إلاّ الاستقضاء [اينها نترسيدهاند مگر اينكه خودشان اهل استقضا باشند] فسمّاه الله عزوجل [اين استقضا را] سوء الحساب»[1] كأنه اينطورى ميشود «ما خافوا الا الاستقضاء» اينها ترسيدند، آدمهاى خوب ميترسند كه در نامه هاى عملشان استقضا ثبت بشود. خداوند از استقضا تعبير به سوء حساب كرده است. پس سوء الحساب ربطى به خدا ندارد تا ما بگوييم خدا چطور سوء الحساب دارد، استقضا اينها را خداوند از آنها تأويل كرده به سوء الحساب. «خافوا ربهم الاستقضاء» [يا] «خافوا ربهم سوء الحساب» اين توجيه بسيار زيبايي است و با روايت هم خوب ميسازد. اين يك احتمال. «نظر استاد نسبت به آيه» (سؤال و پاسخ استاد): من اول آيه را توجيه كنم. اين مؤمنين «يخاف الله الاستقضاء» چه اينطور بگويى و چه بگويى «يخاف الله سوء الحساب» خدا استقضا را از آن تعبير كرده به سوء حساب. البته يك استقضائى سوء حساب است، بعضى استقضائها سوء حساب است مثل اينكه طرف معسر است، شما ميرويد مطالبه حق ميكنيد. آن كه بايد از باب تطبيق آيه بر مصداق در آيد، اشكال در آيه اين است كه آدم نميفهمد (يخافون سوء الحساب) خداوند را. مگر خدا بد حساب ميكند؟ خداوند عين حُسن الحساب است، چطور يخافون؟ اگر سوء حساب را به خدا نسبت بدهى، توجيه آيه توجيه مشكل ميشود، مگر آن توجيهى كه در جلسه گذشته گفته شد كه اينها سوء حساب ميدانند، اينها كار خدا را سوء حساب ميدانند از باب اينكه خدا را مهربان ميدانند. پذيرش اين خيلى مشكل است. احتمالى كه مرحوم ممقانى ميدهد بر حاشيه اش در مكاسب اين است که ميگويد: نه، خود استقضا سوء حساب است. امام ميخواهد بفرمايد: اينها كه از ظلم خدا نميترسند! اينها ميترسند كه اهل استقضا بشوند، ميترسند در نامه عملشان استقضا نوشته بشود «يخافون الاستقضاء» آدمهاى خوب كه ميترسند از سوء حساب، پروندههايشان كه روشن است! ميترسند كه اهل استقضا بشوند و استقضا را خدا از آن تعبيـر كرده به سوء الحساب. پس نتيجتاً سوء الحساب فعل خود همين مؤمنين ميشود. اين قضيه، بسيار زيبا و روان است. (سؤال و پاسخ استاد): ميگويد سوء الحساب به معناى جور نيست، پس (يخافون سوء الحساب) يعنى چه؟ يعنى يخافون استقضا را. انسان از آينده خودش ميترسد يا نه؟ ميگويم سوء الحساب را شما آنطور معنا ميكنيد، اين كه درست نيست! خدا كه سوء الحساب ندارد. سوء حساب را به خدا نسبت دادن غلط است، اين مجازاً هم نميشود به خدا گفت سوء الحساب. سوء الحساب فعل خود اينهاست، نسبت اينهاست! اينها ميترسند كه سوء حساب داشته باشند، يعنى چه؟ ميگويد ميترسم عاقبتم به خير نشود. عاقبت به شر، فعل كيست؟ فعل خود من است. اينها ميترسند سوء حساب را، ميترسند كارى بكنند كه اسمش سوء حساب باشد. سوء حساب يعنى چه؟ يعنى استقضا. سوء الحساب فعل خود اينهاست. (سؤال و پاسخ استاد): كِى به خدا نسبت داده است؟ آن كه استفهام انكارى است! (ما خافوا عليهم الا سوء الحساب) نه سوء الله الحساب! سوء حساب يك احتمالش اين است كه بگوييم كار خداست، خوب اين ظاهر زنندهاى دارد و بايد توجيهش كنيم. خدا سوء الحساب ندارد، خدا حسن الحساب است اصلاً خدا عين حسن الحساب است. يك توجيه اين بود كه در جلسه گذشته با سختي درستش ميكرديم و ميگفتيم: اين سوء الحساب واقعى نيست، اين سوء الحساب به عقيده كيست؟ به عقيده اين خوبان است. اين آدمهاى خوب وقتى لطف خدا را ميبينند، آن وقت اگر خدا بخواهد حسابهايشان را دقيق برسد، اين را سوء الحساب ميدانند. پس «يخافون سوء الله الحساب بزعمهم لاعتقاد كرمهم» اين يك توجيه. يك توجيه اين است كه بگوييم اصلاً سوء الحساب كار خدا نيست، يخافون كه خودشان سوء حساب را به وجود بياورند، فاعل سوء الحساب خودشان هستند. چطورى ميترسند از سوء الحساب؟ يعنى ميترسند استقصاء را. به حاشيه ممقانى مراجعه كنيد، بيان من شايد ناقص باشد. «أرأيتك ما حكي الله عزوجل ثم قال كأنك اذ استقضيت حقّك لم تسىء» حالا ميخواهيم آيه قرآن را در موردش بخوانيم «أرأيتك قول الله عزوجل «و يخافون سوء الحساب» أ تري أنهم خافوا الله عزوجل أن يجور عليهم» اين كه مسلم نبوده است. «لا و الله، ما خافوا [قسم به خدا اينطور نبوده است] ما خافوا الا الاستقضاء [اينها نترسيدهاند مگر همين مطالبه را] فسمّاه الله [خدا اين استقضا را] سوء الحساب» خدا اين استقضا را سوء الحساب ناميده است، يعنى استقضاي بدى است كه اسمش ميشد بد حساب، پس فعل اينهاست انهم خافوا فعلهم سوء الحساب، چه بگويى انهم خاف الاستقضاء و هو سوء الحساب، چه بگويى انهم خافوا الاستقضاء؛ توجيه زيبايي است. احتمال دومى كه ايشان ميدهد اينكه بگوييم سوء الحساب كار خداوند است، منتهي اين سوء حساب خدا به عنوان يك اثر عادى استقضاء كأنه سمّى السبب باسم المسبّب ميگويد اينها خاف الله سوء حساب را، يعنى ميترسند استقضا كنند كه نتيجه استقضا سوء حساب است. مثل اينكه خدا نتيجه شرب خمر را جهنم مي داند، ميگويد «يخاف الله النار» يعنى يخاف الله سببش را. اين را هم بگوييم كه يخاف الله سوء الحساب، سوء حساب مسبّب از استقصاء است، آمده مسبب را به جاى سبب نشانده است. درست است كه سوء الحساب فعل خداست، ولى مخالف با عدل و كرمش نيست؛ اين سوء حسابى است كه مترتب است بر استقصاء، جزاء را بيان كرده است. حالا من بگويم كه اين آيه را خوب فهميده ام، يك آيه ديگرى را هم من خيلى وقت بود كه نميتوانستم بفهمم. آن آيه اين است: (ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك)[2] هر سيئه و بدى را ميبينى از خودت است، هر خوبى از خداست. اين چه تقسيمى است؟ يعنى هر خوبى از خداست، و هر بدى از خودت؛ اگر ريشه را حساب ميكنى، هر دو خودش است. گردن يك نفر را ميزنى براى اينكه ريشهاش اوست، براى اينكه او خلق تأثير السبب فى المسبّب او خَلَقَ انسان را، خلق كارد را، خلق تأثير كارد بر اينكه ببرد گلو را؛ ريشه هر چه را که حساب ميكنيد اوست. نماز من ميخوانم، ركوع و سجود ريشهاش اوست، او خلق انسان را، خلق حالت خم شدن را، خلق نيت مرا، همهاش ريشهاش اوست، چون او مسبب چه در فعل خير و چه در فعل شر است؛ پس چطور شده كه من حالا آنجا نبودم به نفع خودش تقسيم كرده خداي تبارك و تعالى. اگر به اعتبار فعل اين آدم حساب ميكنى، هر دويش مال فرد است. پس چطور شد كه آن طرفش (ما اصابك من حسنة [شده] فمن الله، ما اصابك من سيئة [شده] من نفسك؟ (سؤال و پاسخ استاد): اشكال اين است: يك كسى ميآيد و در حالي که خودش هم ملتفت نيست، ميگويد شرور عدم السيئات شرور ... اينها را هيچ كس نميفهمد. ميگويند چون شرور عدم است پس به خدا ارتباط ندارد، خدا خالق وجود است، عدم خالقى ندارد. اگر ندارد پس من چه كار هستم؟ نه خالق بلاواسطه است و نه خالق با واسطه. عدم تحقق دارد؟ ندارد. نه خدا نميتواند عدم را تحقق بدهد و بنده. پس اين جواب درست نيست كه ميگويند چون شرور، اَعدام هستند پس به خدا نسبت ندهيم، خوب به من هم نسبت ندهيد براى اينكه عدم را نه من ميتوانم محققش كنم و نه خدا. بيان زيباي اين توجيه،آن چيزي است كه من يك وقت از حاج آقاى احمدى ـ خدا رحمتشان كند ـ استفاده كردم، توجيه خيلي زيبايي است مثل همين توجيهى كه از مرحوم ممقانى استفاده كرديم. توجيه ايشان اين است: (ما اصابك من حسنة فمن الله) چون او مقدماتش را فراهم كرد، انبياء و اولياء، كتب آسمانى و عقل را فرستاد، به تو هم وعده داد كه كمكت ميكنم، توفيقت ميدهم در كار خير، مقدماتش را برايت فراهم ميكنم؛ اين از خداست. (ما اصابك من حسنة فمن ال) براى اينكه او به قدر توان خودش به من كمك كرده است، انبياء و اولياء را فرستاده، حجج و عقل را فرستاده، همه اينها دست به دست هم داده اند كه من كار خير انجام بدهم. توفيق از اوست و ميشود فمن الله. اما در شرور هيچ كارى نكرده است، از نظر انجام، از نظر عصيان؛ نه كسى را فرستاده است كه شر را به من ياد بدهد، نه گفته در شر ترغيبت ميكنم. او در تحقق شرور بما هو شر، هيچ اثر توفيقى و هدايتى ندارد. خوب وقتى ندارد ميگويد به من مربوط نيست، من كه به تو نگفتم! پس از من نيست. اما كارهاى خير را ميگويد من به تو گفتم، تازه كارهاى شر را هم اگر بگويى تو گفتى، ميگويد من گفتم نه. تو عجب طلبكار شدى؟ من به تو گفتم نه، چه از من طلب دارى؟ من به وسيله انبياء به تو گفتم نه، با حجج گفتم نه، با وعده عذاب به تو گفتم نكن، حالا خودت انجام دادى، از طرف خودت است، به من چه ارتباطى دارد؟ اما درباره امور خير ما نميتوانيم به خدا بگوييم كه ما طلبكارت هستيم! خدا ميگويد من در امور خير كارهايم درست و حسابى است، من در امور خير به تو گفتم انجام بده، به تو كمك هم كردم فلذا (ما اصابك من حسنة فمن الله) به اعتبار توفيق، هدايت و امرش (و ما اصابك من سيئة فمن نفسك) به اعتبار اينكه هدايت نداشته است، توفيق را وعده نداد، بلكه خدا نهى هم كرده است. حالا من گفتم نكن، باز ميخواهى به گردن من بگذارى؟ آن را من نگفته ام پاى خودت، اين را كه من گفتهام پاى من. التزام به چيست؟ من به تو گفتم كار خير بود گردن هم ميگيرم، اما كار بد را ديگر گردن منِ خدا نگذار! براى اينكه من خدا هيچ وقت به تو نگفتم كه اين كار را انجام بده. «استثنائات شيخ از باب تزاحم و تعارض» شيخ (قدس سره) يك مواردى را اينجا استثناء فرموده است كه ده مورد است كه ظاهر عبارت شيخ اين است كه همه اينها از باب تزاحم است. قبل از آنى كه من وارد موارد بشوم تبعاً لسيدنا الاستاد (سلام الله عليه) يك فرق مختصرى براى تزاحم و تعارض عرض كنم در ذهنتان باشد تا بعد وارد بشوم. تعارض و تزاحم هم موضوعاً با هم فرق دارند و هم حكماً. تعارض مربوط به دلالت دليل است و مقام اثبات، تزاحم مال مقام امتثال است و اجرا. آن مال تعارض دليلين است در مقام اثبات اما اين مال تزاحمشان است در مقام اجرا. به عبارت ديگر در متزاحمين قدرت بر انجام هر دو وجود ندارد، ولى در متعارضين قدرت بر انجام هر دو وجود دارد. پس در تعارض تنافى در دلالت دليلين است، در تزاحم تنافى در مقام امتثال و اجرا است. در بـاب تعارض يـكى از حكمـها هست، تعـارض الدليلن دليـل بر اين است كه يكى از اين دو حكم است، بيش از يكى را نميتواند ثابت كند. در تعارض دليلين به حسب طبع بيش از يكى ثابت نيست، هر دو نيستند قطعاً. حالا يكى از آنها ممكن است نباشد اما اگر بخواهد باشد يكي از آنها است. در باب تعارض اگر بنا باشد حكمها باشند، چند تايشان است؟ يكى، يا هيچى نيستند تعارضا و تساقطا، يا يكي از آنها است. ولى در باب تزاحم هر دو هستند، هر دو وجود دارند. پس اين يك تفاوت كه آن تعارض در دليلين است، آنجا تنافى در دلالت دليل است، اينجا در دلالت دليلين تعارضى نيست بلكه در مقام امتثال و اجرا است. در باب تعارض اگر ثابت باشد چند تايشان ثابت است؟ يكى، نه دو تايشان، اما در تزاحم هر دو ثبوت دارند. اين دو تا فرق. فرق سوم: در باب تعارض دليلين حكم تعارض دليلين رجوع به مرجحات در روايات علاجيه است كه حالا اين مرجحات يا به سند بر ميگردد مثل اعدليت، اورعيت، اعلميت، يا به جهت برميگردد مثل مخالفت با عامه، يا به مضمون بر ميگردد مثل موافقت با كتاب. پس در باب متعارضين بايد اخذ بشود به ذى المزية و باب، باب ترجيح است، ترجيح به روايات علاجيه. اگر هم مرجحات نبود حكم تخيير است و يا تساقط. آنجا مرجحش اين است، بايد اخذ بكنيم به ذى المزية من المزايا الجهتية أو السندية أو المضمونية. اما در باب متزاحمين بايد اخذ بكنيم به اقوى ملاكاً يا محتمل الاقوائية، اصلاً كارى به دلالت ندارد، كارى به سند و جهت ندارد بايد اخذ بكنيم به اقوى ملاكاً يا به محتمل الاقوائية. مثال معروفش، دو نفر غريق هستند انقض هذا و انقض ذلک، هر دو واجب الانقاض هستند، تعارضى بين دليلها نيست هر دو ميشود كه باشند، اما تنافى كجاست؟ تنافى مال مقام امتثال است، يعنى عدم قدرت بر امتثال است و هيچ ربطى به باب جعل ندارد. اين هم تفاوتى كه بين تزاحم و تعارض است. در باب متزاحمين گفتهاند اگر هيچ كدام ترجيح نداشتند قاعده تخيير است، تخيير در متزاحمين در مقام عمل تخيير است. در باب متعارضين هم گفتهاند تخيير، منتها آنجا تخيير در اخذ به دليل است، اما اينجا تخيير در عمل است. دو تا تخييرها فرق ميكنند؛ تخيير در اخذ به دليل و تخيير در مقام عمل. دليل كه من راحت هستم، دليل كه اشکالي ندارد! هر دو حكم ثابت است. اين هم يك جهت. يك جهت ديگرى كه امام اينجا به آن اشاره فرموده و تفصيلش در محلش است اين است كه معروف بين محققين از اصوليين اين است كه در متزاحمين وقتى يكى از اينها را قدرت دارد دون ديگرى، در دليل تقييد واقع ميشود. در حكمين متزاحمين به حكم عقل آنى كه اقوائيت ندارد تقييد و تخصيص به آن ميخورد. يعنى اگر گفته «انقض هذا انقض الغريق» وقتى كه من نميتوانم هر دو را نجات بدهم و يكى را بايد نجات بدهم، در حقيقت تخصيص ميخورد به دليل يعنى بر ميگردد مقام تزاحم و مقام اجرا ميرود سراغ جعل حكم. اقوى را كه بايد بگيريم به حكم عقل، معنايش اين است كه شارع از قوى صرف نظر كرده به حسب واقع، كشف ميكنيم شارع صرف نظر كرده است. حالا مثال اينجا را بزنم. مثلا حرمت غيبت يك مفسده دارد، نصح مستشير هم يك مصلحت دارد، شما نصح مستشير را اقوى دانستيد از ملاك حرمت الغيبة، ميآييد مستشير را نصيحت ميكنيد. ميگويند كشف ميكنيم كه از اول غيبت در اينجا حرام نبوده است؛ يك تقييد و تخصيص عقلى است كأنه اگر خودش از اول ميگفت چطور بود؟ حالا به حكم عقل كه من نميتوانم هر دو را انجام بدهم، عدم قدرت عقلى سبب تقييد در آن حكم واقعى است. «نظر امام خميني(سلام الله عليه) نسبت به تقييد عقلي» امام (سلام الله عليه) ميفرمايد نخير، اين يك عذر عقلى است و هيچ ربطى به دليل ندارد. عقل وقتى قادر نيست، ميگويد يكى را انجام بده دون ديگرى، نصح مستشير را انجام بده و غيبت بكن، غيبت به حرمت خودش هنوز باقى است، فقط عقل مرا معذور ميدارد. در متزاحمين عدم قدرت سبب تقييد عقلى نميشود، محققين ميگويند که عدم قدرت سبب تقييد عقل است. هر دو را كه نميتوانم انجام بدهم، پس لابد خدا از يكيشان صرف نظر كرده است؛ يعنى مهم در مقابل اهم و از غير اهم در مقابل محتمل الاهم، صرف نظر كرده بود. در متزاحمين عدم قدرت حجت بر تقييد عقلى است. امام (قدس سره) ميفرمايد در متزاحمين عدم قدرت عذر عقلى است، حكمها سر جايش است عدم قدرت عذر عقلى است. شيخ هم در مكاسب به اين نكته اشاره فرموده است. ميفرمايد: «فالاحوط عدّ هذه الصّورة من الصّور العشر الآتية التّى رخّص فيها فى الغيبة [رخص فيها يعنى شارع رخص، يعنى غيبت را شارع حلالش كرده است] لغرض صحيح أقوى من مصلحة احترام المغتاب»[3] امام اگر بخواهد اينجا تعبير كند ميفرمايد من الصور الآتية التى يكون عدم القدرة عذراً عقلياً و الا هر تكليفى سر جاى خودش ثابت است. حالا چرا عدم قدرت عذر عقلى است، نه مقيد لبّى؟ آيا عدم قدرت در متزاحمين عذر عقلى است يا تقييد لبّى؟ عند المحققين و منهم الشيخ تقييد لبّى، عند الامام عذر عقلى است. اين هم يك جهت بحث. يكى از موارد تزاحم را شيخ در اينجا مسأله نصح مستشير قرار داده است. نصح مستشير را بنا بر قول به وجوبش ما اگر قائل شديم نصح مستشير واجب است و اين نصح مستشير هم يتوقف بر اينكه من از ديگرى غيبت كنم. آمده با من مشورت ميكند فلان آدم، آدم خوبى است كه من مثلا با او كاسبى كنم يا نه؟ ميگويم بابا، اين خودت را ميخورد، اموالت كه هيچي. خوب اين را گفتهاند غيبت از اوست. نصح مستشير با غيبت با هم تزاحم پيدا كرده است بنا بر قول به وجوب نصح. از يك طرف نصح بر من واجب است چاره اى ندارم جز اينكه نصيحتش كنم، از يك طرف هم غيبتى كه همراهش است، حرام است، خوب هر دو را كه نميتوانم جمع كنم! هم نصح كنم و هم غيبت نكنم. اذا توقف النصح على الغيبة فهذا من صور المتزاحمين على ما قيل و على ما يقال اين از صور متزاحمين است، دو چيز هستند كه با هم تزاحم كرده اند، نميتوانم هر دو را انجام بدهم که هم بيايم نصح مستشير كنم و هم غيبت نكنم، هم از يک طرف گرفتار مفسده هستم و از طرف ديگر گرفتار مصلحت. اگر باب تزاحم شد نتيجه چيست؟ نتيجه اينكه بايد برويم سراغ اقوى المصلحتين. آيا ملاك نُصح هميشه اقوى است، ملاك غيبت هميشه اقوى است يا موارد با همديگر فرق ميكند؟ يك نفر با چهار شاهى يك عمرى كاسبى كرده است، حالا اين آمده با من مشورت ميكند كه با فلانى رفيق بشوم يا نه، شريك بشوم يا نه. خوب در اينجا نُصح مستشير واجب است، ولى اگر من هم غيبت نكنم كلّ زندگى اين از بين ميرود، اين فردا ديوانه ميشود. من ميگويم آقا پولهايت را نگه دار، اين پولهايت را كه ميخورد هيچ، خودت را هم قرباني مي کند. بگوييم در يك چنين جايى بله، وجوب نُصح مصلحتش بيشتر است. يا يك كسى ميخواهد يك كار دينى با يك كسى راه بياندازد يك مؤسسه ميخواهند درست كنند براى اينكه حقائق اسلامى را به جهان معرفى كنند. اين آمده به او ميگويد من آمده ام در باره فلانى با شما مشورت كنم؛ چون مي خواهيم مؤسسهاى براي كار دينى راه بياندازيم. من ميدانم كه اين مؤسسه كار دينى مؤسسه كار صيغه اى خواهد شد و كار دينى ديگر آنجا نيست، اين خلاصه سر در ميآورد از خيانت به ناموس مردم. خوب اينجا مسلّم منفعت در اين است كه مصلحت نُصح مستشير اقوى است. اما آمده ميگويد آقا من آمده ام يك جعبه كبريت بگيرم، از كاسب محل شما بگيرم اين جعبه كبريت را يا همين جعبه كبريت را از يكى ديگر بگيرم؟ شما اين كاسب را چطورى ميبنيد يك جعبه كبريت از او بگيرم؟ حالا اين جعبه كبريت را هم يك قران كلاه سرش ميگذارد، يك قران هم توى هفت هشت تومان چيزى نيست. خوب اينجا بگوييم مفسده غيبت اقواى از نُصح مستشير است. پس آيا مصلحت نُصح مستشير اقوى است دائماً يا مفسده غيبت اقوى است دائماً يا موارد با همديگر فرق ميكند يا با همديگر مساوى هستند و هر كدامش حكمش روشن است؟ چه بگوييم درباره نُصح مستشير بنا بر قول به وجوب؟ و يا اصلاً جاى تزاحم نيست؟ احتمالات چند تا شد؟ بگوييم جاى تزاحم است اذا توقف النصح على الغيبة فرض هم اين است كه نُصح واجب است. بياييم بگوييم در اينجا ملاك نُصح هميشه اقوى است. بگوييم ملاك حرمت مفسده هميشه اقوى است، اينطور جاها زبانت را ببند. بياييم بگوييم موارد با همديگر فرق ميكند، يك جا نُصح مستشير ملاكش اقوى است و يك جا هم مفسده غيبت. يا بياييم بگوييم نخير، اينها هميشه با هم مساوى هستند. يا بياييم بگوييم اصلاً باب نُصح مستشير اذا توقف على الغيبة باب تزاحم نيست. كدام يك از اين احتمالات است؟ حالا هم وجوب نُصح را ببينيد كه تا چه حد است و هم چه بايد گفت در مسأله. (و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين) -------------------------------------------------------------------------------- [1]- الكافي 5 : 100. [2]- نساء (4) : 79. [3]- كتاب المكاسب 1: 351.
|