مرورى كوتاه بر جهات بحث شده هجاء
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب محرمه (درس 1 تا 458) درس 347 تاریخ: 1383/12/15 بسم الله الرحمن الرحيم بحث درباره هجاء بود و گفته شد حرمت هجاء فى الجملة مما لا اشكال فيه، و ضرورى فى فقه المذهب بل فقه الاسلام قبحه عقلاً واضح، چون هجاء يعنى ذكر معايب ديگرى، عيب هاى ديگرى را بيان كردن، فى الجملهاش محل بحث نبود. انما الكلام در خصوصيات مسأله بود. دو خصوصيت از خصوصيات مسأله گذشت، يكى اينكه در اين حرمت هجاء فرقى نيست به شعر باشد يا به نثر باشد، در اين جهت فرقى نمى كند، براى اينكه عنوان هجاء را ما در ادله نداريم، در ادله عناوين ديگرى داريم كه هم بر شعر صدق مى كند و هم بر غير شعر، و يا اينكه آيا اختصاص دارد به اونى كه درش هست يا مطلقاً، اين هم باز معلوم شد كه فرقى در اين جهت نمى كند، این یک جهت خصوصیت بحث بود. جهت دوم اين بود كه آيا حرمت هجاء اختصاص دارد به مؤمن يعنى شيعه اثنى عشرى، يا شامل هر انسانى مى شود كه مالش و دمش محترم است، هر انسانى كه مالش و دمش و عرضش محترم است، هجاء نسبت به او حرام است، ما عرض كرديم مقتضاى عمومات و اطلاقات و اصول قواعد اين است كه مطلقاً حرام است، هر انسانى كه عرضش محترم است، هجاء نسبت به او، تعيير او، غيبت او، سب او، بذاء او، ايذاء او، همه اينها حرام است؛ و خلاصه عرض كرديم تمام محرمات اخلاقى اعم است از مؤمن و غير مؤمن، فرقى در محرمات اخلاقى در اين جهت نيست كما اينكه در آنهايى كه اخلاقاً مدح شده باز، در مأمور بهاى اخلاقى، چه واجبش چه مستحبش، بين مؤمن و غير مؤمن فرقی نیست، اين هم نتيجه بحثى بود كه گذشت. بله آنجايى كه نسبت به مؤمن حرام نيست، نسبت به غير مؤمن هم حرام نيست، در باب غيبت شهيد ثانى در كشف الريبة، ده مورد را استثناء كرده كه غيبت حرام نيست، ولى موارد بيش از ده مورد است كه در بحث غيبت مكاسب گذشت، آن جاهايى كه از مؤمن هجاء حرام نيست، نسبت به مؤمن تعيير حرام نيست، از ديگران هم حرام نيست، اگر هجاء و تعيير براى رفع ظلم است، هجائش مى كند تا دست از سرش بردارد و به او ظلم نكند، خوب مانعى ندارد حرام نيست. يا اگر هجائش مى كند براى دفع يك فساد، او يك فسادى را در جامعه به وجود آورده كما اينكه غيبتش براى دفع فساد وانكار منكر نه نهى از منكر، كما اينكه غيبت براى انكار منكر، دفع فساد مانعى ندارد، هجاء و تعيير هم مانعى ندارد. و اگر شما مى بينيد در روايات گاهى هجاء يا تعيير از صالحين يا از ائمه معصومين (صلواتالله عليهم اجمعين) وارد شده است بالخصوص، اون از اين موارد مستثنى است، كه نسبت به شيعهاش هم مستثنى است نسبت به غيرش هم مستثنى است. ظالم بوده، اهل فساد بوده، اهل بدعت بوده. ما نمىخواهيم عرض كنيم كه غير مؤمن از مؤمن بالاتر است، يعنى جاهايى كه هجاء مؤمن جايز است بگوييم هجاء غير جايز نيست، ما بالاتر را ادعا نمى كنيم بلکه ما ادعا مى كنيم که در بحث محرمات اخلاقى، مثل محرمات عرضى، مثل محرمات مالى، مثل محرمات جانى حرمتش اعم است از مؤمن و غير مؤمن، هر كسى كه دمش و عرضش محترم است اين محرمات اخلاقيه نسبت به او حرام است. اما آن جاهايى كه نسبت به مؤمن جايز است، نسبت به غير مؤمن هم جايز است ما او را نفى نمىكنيم و نمىشود هم نفى كرد، نفيش خلاف ضرورت است، و بلكه خلاف اولويت است، چون يك عدهاى آنها را گفتند مطلقاً جايز است، حالا ما بگوييم نسبت به شيعهاش جايز است نسبت به غير شيعه جايز نيست، و اگر چيزى هم در كلمات صالحين، در لسان ائمه معصومين (صلوات الله عليهم اجمعين) مى بينيد نسبت به شخص خاص او بحثى است كه نسبت به مؤمنش هم مانعى ندارد، اون از مواردى است كه در مؤمن و غير مؤمنش فرقى نمى كند. اين تمام كلام ما تا اينجا. « جواز تعيير و غيبت اهل بِدَع و استدلال به صحيحه داود بن سرحال » جهت سوم و امر سوم، خصوصيت سومى كه در مسأله است اينكه تعيير نسبت به اهل بِدَع جايز است. التعيير جايزٌ بل واجبٌ بالنسبة إلى اهل البدع براى اينكه مردم دنبال اينها را نگيرند. ليحضر الناس منهم و لا يتعلموا من بدعهم. تعيير آنها تعيير اهل بدع، جايز است، بلكه واجب است براى جلوگيرى از اينكه مردم سراغشون بروند. كما اينكه غيبتشون هم جايز بوده. كما اينكه بهتان هم على احتمال جايز بوده، دليل مسأله اين صحيحهاى است كه در كافى نقلش كرده، که آن صحيحه داود بن سرحان، عن ابى عبدالله(ع) است که میفرماید: «قال قال رسول الله(ص): اذا رأيتم اهل الريب و البدع من بعدى، [كسانى كه ايجاد شبهه مىكنند، در دين مردم ايجاد شك مىكنند، مىخواهند گمراه كنند و اهل بدعتند، چيزهايى را آوردند كه در زمان رسول الله امر به آن نشده لابالعموم و لابالخصوص، چيزهايى را آوردند كه بدعت است.] فاظهروا البرائة منهم، و اكثروا من سبّهم، [سب يعنى كلامى كه گفتنش زشت است، مثل اينكه به او بگويد يا وحشى يا حمار يا بقر. اين مى شود سب.] و القول فيهم و الوقيعة، [وقيعة را تفسير كردند به غيبت، سخنانى درباره شان بگوييد، پشت سرشون حرفهايى بزنيد،] و باهتوهمكيلا يطمعوا فى الفساد فى الاسلام و يحذرهم الناس، و لا يتعلمون من بدعهم، يكتب الله لكم بذلك الحسنات و يرفع لكم به الدرجات فى الآخرة ؛»[1] كيفيت استدلال به اين حديث براى تعيير اين است که به عموم علت است. مى گويد اظهروا البرائة، اكثروا السب، غيبتشون كنيد كیلا يطمعوا فى الفساد فى الاسلام و يحذرهم الناس، اينها طمع نكنند، مردم هم ازشون فاصله بگيرند و بترسند، خوب اين عموم علت اقتضاء مى كند تعيير هم مانعى ندارد. اين يك جهت. جهت دوم: اگر غيبت جايز شد با اينكه روايات درباره عظمتش زياد آمده، تعيير هم جايز است به طريق اولى. جهت سوم استدلال به كلمه «باهتوهم» است. بنا بر اينكه باهتو را از بهتان بگيريم، يعنى بهتان بزنيد به آنها، كه شيخ (قدس سره) تفسير فرموده بهتان به آنها را به اين عبارت، مى فرمايد «و سوء ظن بهم بما يحرم اتهام المؤمن به، بأن يقال: لعله زان، او سارق. زان، [نه اينكه بگويد زان كه بشود قذف، شايد زانى است، شايد دزد است، شايد مثلا مفعول واقع مىشود، شايد مثلا دنبال زنهاى مردم مى رود، من كلام شيخ را مىخوانم، شيخ (قدسسره) مىفرمايد مراد اين است با لعل بگويد، خوب لعل نسبت به ديگران كه حرام است، نسبت به مؤمن و ديگران، اينجا نسبت به اينها بگوييم باهتوهم به اين نحو حرمتى ندارد، يا اين است،] و كذا اذا زاده ذكر ما ليس فيه من باب المبالغة، [همينها را هم يك چيزهاى زيادتر بگويد من باب مبالغه، اين آدم دزد است نمىخواهد بگويد دزد واقعى است، اين آدم بدكار است نمىخواهد بگويد بدكار واقعى است، يعنى مثلا نگاه مىكند به زنهاى مردم، من باب مبالغه زياد كند، عنوان را بگويد مِن باب مبالغه.] و يحتمل ابقائه على ظاهره، بتجويز الكذب عليهم لأجل المصلحة، [اين دزده، اين زنا كاره، ظاهر عبارت شيخ اين است كه بله اينها را بهشون بگويد براى مصلحت] فان مصلحة تنفير الخلق عنهم اقوى من مفسدة الكذب،»[2] اگر ما بهتان را به اين معنا گرفتيم، باهتو را از بهتان گرفتيم، لا سيّما به نحوى كه شيخ مى فرمايد، كه حتى قذف را هم شامل بشود، براى اينكه مى گويد دروغ هم مىتواند بهشون بگويد، باز دلالت مىكند بر جواز تعيير بالاولوية، لكن همان جورى كه علامه مجلسى (قدسسره) در مرآة العقول مى فرمايد، حق اين است كه باهتوهم از بهتان نيست، بلكه باهتوهم از بهت است، و بُهت الذى كفر، يعنى جورى بر آنها استدلال كنيد و باهاشون حرف بزنيد كه اينها متحيّر بشوند، بمانند تو جواب دادن، در داستان حضرت ابراهيم و نمرود بود در آنجا دارد كه خداى تو كيست، گفت خداى من آن است كه زنده مى كند و مى ميراند، بعد حضرت استدلالى براش كرد، (فبهت الذى كفر و الله لا يهدى القوم الظالمين)[3] آنجا بهتان يعنى حيرت زده كردن. علامه مجلسى مى فرمايد اين باهتو احتمال دارد از بُهت باشد، يعنى با منطق و جواب كارى بكنيد كه اينها متحير بشوند، اينها سرگردان بشوند و اين احتمال را از نظر لغت هم تقويت مى كند و ظاهراً همين است. قطع نظر از آن شرحى كه علامه مجلسى در مرآة العقول دارد و جهاتى كه ايشان ذكر كرده، قطع نظر عمّا وجّهه به علامه مجلسى در مرآة العقول، اينكه نيازى به اين باهتوهم نبود، براى اينكه فرمود: «اكثروا من سبّهم، [يعنى چيزهايى كه نادرست است،] و القول فيهم و الوقيعة،» غيبت كنيد، سخنان نابجا درباره شان بگوييد، خوب اين ديگه احتياج ندارد باهتوهم را هم بگويد، و عموم علت هم همين را مى فهماند، هم عموم علت اقتضا مى كند، هم «اكثروا من سبّهم و القول فيهم و الوقيعة،» وقيعه يك مصداقش غيبت است يعنى تحقیرشان كنيد، پايينشان بياوريد، بنابراين به نظر مى آيد كه اظهر اين است كه باهتوهم از بُهت است نه از بهتان، حالا اگر هم از بهتان باشد، ديگر بعيد است قذف را بگيرد كه ظاهر عبارت شيخ است. پس بنابراين با اين روايت از وجوهى مى شود استدلال كرد كه اهل ريب و اهل بدع را تعييرشون جايز است، لكى لا يطمعوا آنها فساد در اسلام را، و يحذرهم الناس، و لا يتعلمون من بدع، حالا راجع به متن حديث، من بدعهم، علامه مجلسى (قدس سره) در مرآة العقول مى گويد: و لا يتعلموا درست است مىگويد، چون عطف است به كى لا يطمعوا، «كى لا يطمعوا فى الفساد فى الاسلام، و يحذرهم الناس و لا يتعلموا من بدعهم،» نه و لايتعلمون، مىگويد اين نهى است و لا يتعلموا بوده، لكن در اكثر نسخ لا يتعلمون آمده، جالب اين است كه كافى و مرآة العقول و لايتعلمون نوشتهاند، در حالى كه ايشان مى فرمايد لا يتعلموا صحيح است و در اكثر نسخ آمده : و لا يتعلمون. كافى هم لايتعلمون دارد بايد تصحيح بشود، درستش هم لايتعلمون است. خوب اين هم يك جهت ديگر در اين بحث. « حرمت فحش دادن و استدلال به روايات و بررسى آنها » «الثامنة و العشرون، الهُجر بالضم و هو الفحش من القول و ما استقبح التصريح به منه،»[4] اونى كه تصريح به او قبيح است، اين حرامٌ، حالا رواياتى كه براى حرمتش دارد، يكى خبر ابى بصير عن ابى عبدالله(ع) است که میفرماید: «قال: من علامات شرك الشيطان الذى لا يشكّ فيه، أن يكون فحّاشاً لايبالى ما قال و لا ما قيل فيه،»[5] البته اين فحاش را مى گويد، بد دهن است، «لايبالى ما قال و ما قيل فيه.» روايت بعدى صحيحه عبدالله بن سنان عن ابى عبدالله(ع) است که میفرماید: «قال قال رسول الله(ص): إذا رأيتم الرجل لا يبالى ما قال و لا ما قيل له، فإنه لَغِيّة [يا لُغَية] أو شرك شيطان،»[6] يا لام را لام ملكيت بگيريم، غَيَّ يعني زنا، يا لُغية يعني خودش آدم بيخودي است، اين را هم خواستيد به مرآة العقول مراجعه كنيد، شيخ بهائي مفصل درباره اين كلمه لغية بحث كرده است. روایت بعدی روایت سليم بن قيس، است که میفرماید: «قال قال رسول الله(ص): إن الله حرّم الجنة على كل فحّاش بذى ، قليل الحياء، [يا يك فحش طورى نيست اما اصلا ، اين آن را نمىگيرد، نمىخواهم بگويم طورى نيست، آن را نمى گيرد.] لا يبالى ما قال و لا ما قيل له، فإنك ان فتشته لم تجده إلا لغية او شرك شيطان...، فقيل يا رسول الله، [شرك شيطان را بعد معنا كرد، قال حالا،] وسئل رجل فقيهاً [ذيل اين حديث:] هل فى الناس من لا يبالى ما قيل له؟ [اصلا كسى پيدا مى شود كه اينجور نباشد كه هر چه به او بگويند باكى نداشته باشد.] قال من تعرّض للناس يشتمهم و هويعلم أنهم لا يتركونه، فذلك الذى لا يبالي ما قال و لا ما قيل فيه،»[7] در اين فقه الحديث يكى اينكه سؤال چيست، يكى در بحث سؤال بحث است، در فقه الحديث، يكى در بحث جواب، اما راجع به سؤال گفتند كه يعنى اينجور آدمها زيادند، مى خواهد بگويد اينجور آدم ها زيادند، و الا اصل امكانش كه قابل سؤال نيست، اين مال فقه حديث در سؤال، و اما در جواب، اينكه حضرت فرمود كسى كه مى داند مردم رهاش نمى كنند، يعنى فاعل بالسبب كالفاعل بالمباشرة، اينى كه پشت سر مردم بد و بيراه مى گويد، مى داند هم مردم رهاش نمى كنند، پس اين مى شود جزء افرادى كه لا يبالى بما قيل فيه. اين لايبالى بما قيل فيه سببش را دارد بوجود مى آورد، براى اينكه مى داند آنها اين كار را مى كنند و در عين حال اين هم پشت سر مردم حرف مى زند. باز روايت ديگر، حديث ديگر فقه الحديث قشنگ دارد شما هم مطالعه كنيد. از على بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابى عمير عن ابن اذينه عن زرارة عن ابى جعفر(ع) است که میفرماید: «قال قال: رسول الله(ص): إن الفحش لو كان مثالا لكان مثالُ سوء،»[8] اگر فحش مثال بود اين مثال سوء بود و مثال بدى بود. روايت 12 هم همين را دارد. « استدلال به روايت عمر بن نعمان و چند احتمال در معناى آن مبنى بر حرمت فحش دادن » روایت دیگر عن عمر بن نعمان جُعفى است که میفرماید: «قال كان لأبى عبدالله(ع) «صديقٌ لا يكاد يفارقه اذا ذهب مكاناً، [يعنى چه؟ لأبى عبدالله(ع) «صديقٌ لا يكاد يفارقه اذا ذهب مكاناًً؛» (جواب) امام دنبال او بود يا او دنبال امام.؟ امام دنبال او مى رفت يا او؟ نه. از مخ نگوييد، ظاهر روايت را نگاه كنيد، مُخ درست است. ببينيد، كان لأبى عبدالله(ع) صديقٌ لايكادُ أبى عبدالله يفارق الصديق را اذا ذهب مكاناً يا لا يكادُ يفارق الصديق؟ قرينه حاليه به اين است كه به صديق بر مى گردد، يعنى اين هر جا امام صادق مى رفت دنبالش مى رفت. كان لأبى عبدالله(ع) صديق لا يكادُ يفارقه اذا ذهب مكاناً، براى حضرت يك رفيقى بود، حالا من يك احتمال را معنا كنم، كه لا يكاد امام صادق يفارق آن صديق را اذا ذهب صديق مكانا را، اين يك احتمال. احتمال دوم كه اقرب به ذهن است بلكه متعين است اينكه كان لأبى عبدالله صديق كه لايكاد اين صديق يفارق أبى عبدالله(ع) اذا ذهب أبى عبدالله مكاناً. آنوقت مرجع ضميرها با هم اختلاف پيدا مى كند. لا يكاد يعنى يلازم، در آن بحثى نيست.] فبينما هو يمشى معه فى الحذّائين، [مى رفت آن شخص با حضرت، حضرت بين صنعتگرها مى رفت اين هم باهاش مى رفت.] و معه غلامٌ له سنديّ يمشي خلفهما. اذا التفت الرجل يريد غلامه ثلاث مرّات. [سه بار صداش زد، فلم يَرَه، حواسش جمع صنعتگرها بود.] فلما نظر فى الرابعة قال: يابن الفاعلة، اين كنت، [پسر زن زناكار كجا بودى.] قال: فرفع ابوعبدالله(ع) يده فصكّ بها جبهة، [بنا كرد پيشانى خودش را بمالد] صك بها جبهة نفسه، ثم قال: سبحان الله تقذف أمّه، [مادرش را قذف مى كنى؟] قد كنت أرى أن لك ورعاً، [من خيال مى كردم تو يك آدم درست حسابى هستى، پرهيزگار هستى،] فإذا ليس لك ورع، فقال: جعلت فداك، إن أمّه سندية مشركة، [مادرش يك زن سنديه، يك زن مشركه، ديگه حالا، خودمونى كه نيست، هر چى مى خواهيم بهش بگوييم، همين مبنا است که خيلى از بزرگان ما در غيبت گفتند، إن أمه سندية مشركة، اين كه شيعه نيست، مسلمان هم كه نيست، مى توانم بهش نسبت بدهم،] فقال: أما علمت أن لكلّ أمة نكاحاً؟ [نمى دانى كه هر جمعيتى نكاحى دارند؟] تنحّ عنّى، [دور شو از من،] قال فما رأيته يمشى معه، [يعنى ما رأيتُ آن صديق را كه ديگر با حضرت راه برود،] حتى فُرّق الموت بينهما، [يا فَرّق الموت بينهما، روايت ديگر دارد حضرت فرمود]: لكل امة نكاحاً تحتجزون به من الزنا،»[9] روايت را اينجور معنا كنيم، اين شبهه اى كه در آخر حديث است مرتفع است، شبهه اين است گفتند چرا حضرت تا آخر ديگر با اين آدم حرف نزد؟ علامه مجلسى فرموده ممكنه كه حضرت مى دانسته كه اين تا آخر معصيت كار است. اين يك احتمال. يا نه حضرت مى دانسته اين به مادرش نسبت زنا داد. مادر كه نسبت زنا بهش داده شده، يا بايد مادر او عفو كند يا بايد اين حد بخورد، خوب نه حدّ خورده نه عفو كرده پس معصيت كار است و حضرت تا آخر ديگر باهاش راه نرفت. اما اينجورى كه ما معنا كرديم، شما هم موافقت فرموديد اشكال پيش نمى آيد. حضرت به او فرمود ديگر نبينمت. خوب وقتى گفت ديگر نبينمت اون ديگر از باب ابّهت و احترام به امام ديگه همراه امام نيامد، نه اينكه امام همراه او نرفت تا شما بگوييد چطور هميشه او را تركش كرد، چطور يك معصيت بود هميشه او را تركش كرد. « شبهه وارده بر روايت عمر بن نعمان مبنى بر حرمت فحش دادن » خوب اين روايت، اين هم باز يك شبهه اى كه، اين روايت را مطالعه كنيد، مرآة العقول را، يك شبهه ديگرى كه در اين روايت شده اين است كه گفتند كه آيا اين يابن الفاعلة قذف است يا قذف نيست؟ البته اشكالی كه به آقايون است اين است كه قذف به خودش نيست، اگر شما به يك كسى گفتى حرامزاده، خودش را قذف نكردى، اما كى را قذف كردى؟ مادرش را قذف كردى، يا خواهر فلان، خودش قذف نشده، خواهرش قذف شده است، اين فحش دو پهلو است، حالا اين حرامزاده هم فحش دو پهلو است، گفتند، بحث كردند آيا قذف است يا نه، ولى ظاهر اين است كه قذف است، نسبت به مادرش قذف است، ولو نسبت به خود او معصيت كبيره است، حالا، يك جمله از شيخ بخوانم تمام، شيخ مى فرمايد كه، إلى غير ذلك من الأخبار، هذا آخر ما تيسّر تحريره من المكاسب المحرمة،»[10] اين آخرين چيزى است كه من توانستم از كسب هاى حرام بنويسم، معلوم مى شود كسب هاى حرام باز هم هستش منتهى ايشان ننوشته. پنجم از چيزهايى كه تكسّب با او حرام است نه خودش حرام باشد، اُجرت بر واجبات است. (و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين) -------------------------------------------------------------------------------- [1] - وسائل الشیعة 16: 267، کتاب الأمر بالمعروف و النهی ... ، ابواب امر به معروف و نهی از منکر، باب 39، حدیث 1. [2] - کتاب المکاسب 2: 118 و 119. [3] - بقره (2): 258. [4] - کتاب المکاسب 2: 121. [5] - وسائل الشیعة 16: 32، کتاب الأمر بالمعروف و النهی ... ، ابواب جهاد النفس، باب 71، حدیث 1. [6] - الکافی 2: ص 323، حدیث 2. [7] - الکافی 2: ص 323 و 324، حدیث 3. [8] - الکافی 2: ص 324، حدیث 6. [9] - الکافی 2: ص 324، حدیث 5. [10] - کتاب المکاسب 2: 122.
|