کلام امام (س) بر معيار در يوم القيمة بالمثلی المعوض کدام است
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب بیع (درس 459 تا ...) درس 622 تاریخ: 1386/10/1 بسم الله الرحمن الرحيم امر ديگري که شيخ در مکاسب متعرضش شده و مرحوم سيد هم در حاشيهاش، اين است که معيار در مثلي مُعوض، معيار در يوم القيمة چه روزي است؟ آيا قيمت يوم الاعواض است؟ قيمت يوم الدفع است؟ اعلي القيم از اعواض و دفع است؟ احتمالاتي هست، مرحوم سيد درحاشيهاش تا 15 احتمال ذکر کرده و يکي دو تا احتمالش را فرموده وجه ندارد، بقيه احتمالات را فرموده وجه دارد، شيخ هم (قدس سره الشريف) مفصل وارد شده، احتمالات را و مباني مسأله را ذکر کرده. هر دو به طور تفصيل است و مفصل ذکر کردهاند. لکن سيدنا الاستاذ (سلام الله عليه) به يک نحوي تهذيب کرده و تنظيم نموده و لذا ما ا کتفا ميکنيم در اين بحث به عبارات سيدنا الاستاذ. پس بحث در اين است که معيار در يوم القيمة بالمثلي المعوض، يوم تعذر است، يا يوم مطالبه است، يا يوم اداء است يا اعلي القيم از يکي از اين ايام است. امام در اين جا ميفرمايد: «ثم إن في زمان اعتبار القيمة احتمالات و وجوها كثيرة، لابدّ في تحقيق ما هو الحق من ذكر امور: ... الاول: قد عرفت أنه لادليل على انقلاب المثل عند اعواضه الى القيمة، [ايني که مثلي وقتي متعذر شد منقلب به قيمت بشود، اين را دليلي بر آن نداشتيم،] و ربما يقال [حالا بعضيها خواستهاند بگويند نه، مثلي وقتي اعواض پيدا کرد منقلب به قيمي ميشود.] أنه لو استندنا في لزوم القيمة الى قوله تعالى (فاعتدوا عليه ... ) الى آخره و الى أن المتبادر من اطلاق الضمان هو وجوب الرجوع الى ما هو الاقرب الى التالف بعد تعذر المثل، [وقتي مثل متعذر شد بايد برويم سراغ اقرب، اگر مستند آيه باشد و اين متبادر]، توجه القول بصيرورة التالف قيمياً بمجرد تعذر المثل، [بگوييم تالف ديگر خودش شده قيمي، صرف اين که مثل متعذر است]، إذ لا فرق في تعذره بين لأابتدائي كما في القيميات، [از اول متعذر است]، و بين الطارئ بعد التمكن، [و بين آن که بعد از تمکن تعرض بيايد]. كما فيما ما نحن فيه، [همان طوري که از اول متعذر است، آيه مي گويد قيمت، يا اقرب الي التالف ميگويد قيمت، اگر مثلي بود و تعذر طاري بود، آن جا هم همين طور است]. و دعوى اختصاص الآية و اطلاقات الضمان - في الحكم بالقيمة،- بتعذر المثل ابتداءًَ لا تخلو من تحكّم. [وجهي ندارد که بگوييم وقتي شما معيار را، معيار در اين که در قيمي قيمت است اقرب الي التالف است، خوب اين قيمي چه از اول نباشد مثلش، چه بعد مثلش نباشد، اگر آيه شريفه ميگويد: (فَاعْتَدُواْ عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى)[1]، يعني در آن که مثلش نيست قيمت را بده، فرقي نميکند از اول نباشد يا بعد، تحکّم هست و خلاف اين تبادر و اطلاق، خلاف ملاک]. هكذا افاد الشيخ الاعظم (قدس سره) و تبعه في الجملة بعضهم، [ که مرحوم ايرواني و منية الطالب باشد]. و فيه: انّه لو استندنا الى الآية نظير استناد شيخ الطائفة (قدس سره)، [ما مثل شيخ الطائفة مستند را آيه قرار داديم]، و قلنا بأن مماثل ما اعتداء هو المثل في المثلي و القيمة في غيره، فتدل على ضمان المثل في المثلي سواء اعوز ابتداء أم طرأ عليه [فرقي نميکند] فإن الاعواض لا يوجب خروج الشيء من المثلي الى القيمي، [شيء وقتي مثلي بوده محض اعواض نميتواند قيميش کند، چرا؟ براي اين که مثلي و قيمي دائر مدار نوع و طبيعت است، بعضي چيزها از اول مثلياند، بعضي چيزها از اول قيمياند، مثلي و قيمت دائر مدار اعواض نيست، بلکه دائر مدار اصل خلقت و اصل پيدايش شان است، حالا ايشان بيان ميکند، ميفرمايد:] لأن الميزان في القيمي ليس عدم وجود المثل له في الخارج اتفاقاً، [دائر مدار عدم مثل در خارج نيست به طور اتفاق]، بل بعض الأشياء بحسب الخلقة الاصلية او بحسب الصناعة مثليّ ولو اعوز مثله، [اين ها را مثلي مي داند عقلاء، ولو مثلش هم نباشد، گندم مثلي است، ولو در زماني که گندم يافت هم نشود، اصلاً گندمي هم نباشد باز گندم مثلي است]. و بعضها قيميّ كذلك، ولو وجد له مثلٌ نادراً، فالحنطة مثليّة بحسب الخلقة، [به حسب خلقت مثليّ؛ يعني عقلاء اعتبار مثلي ميکنند، نه اين که تکوين مثلش قرار داده، از اول عقلاء او را مثلي حساب کردند]. ولو فرض عروض الاعواض و القحط حال وقوع اليد عليها او بعده. [چه از اول ناياب بشود مثلش، چه بعد ناياب بشود مثلش، به هر حال او مثلي است]. و الآية الكريمة بناءً على ما ذكر دالة على ضمان المثل في المثلي و كان الحكم متعلقاً بنفس الطبيعة، [ملاک مثلي نوع و طبيعت است، نه ملاک مثلي افراد و اشخاص در ذمه يا در خارج]، كما هو الشأن في جميع الاحكام يا و موضوعاتها. و اعواض المثل احياناً لايخرج الشيء عن المثليّة و لايرفع الحكم عن الموضوع اي طبيعة المثل في المثلي، كما أنّ ارتكاز العقلاء ايضاً كذلك في الضمانات. [در باب ضمانات، عقلاء مثلي را تا آخر مثلي ميدانند، قيمي را هم تا آخر قيمي ميدانند]. ولهذا [براي اين که معيار همان طبيعت است]، لو فرض الاعواض في مدة طويلة، ثم وجد المثل و شاع يحكم العقلاء بوجوب اداء المثل، [و لهذا يعني براي اين که عقلاء هم معيار را طبيعت ميدانند، همين عقلاء اگر مدتي نباشد و بعد پيدا بشود، حکم مي کنند به وجوب اداء مثل]، و كذا لو اعوز و اراد الضامن اعطاء الفرد النادر المماثل، [ناياب است، مثلش پيدا نميشود، لکن ضامن ميخواهد يک فرد نادري را پيدا کند که مثل او باشد به او بدهد]، ليس لصاحب المال عدم قبوله لدى العقلاء، [مثلي بوده، ناياب شده، حالا اين آقاي ضامن رفته يک دانه پيدا کرده آورده، او نميتواند بگويد من نميخواهم براي اين که اين مثلش ناياب است، براي اين که ميگوييم مثلي، مثلي است الي الابد]، و بالجملة: إن الضمان بالمثل قانونٌ كليّ لم يلاحظ فيه الاعواض و عدمه، ولو قلنا بلزوم اداء القيمة [پس ميگويد چرا وقتي نيست بايد قيمت بدهيم، ميگوييم آن از باب نحو اداء است، از باب اضطرار به ا کل ميته است.] عند الاعواض فليس لاجل انقلابه اليها، بل لاقربيتها اليه في مقام التأديه، [پس اين مال مقام اداء است]، و هذا نظير القول: بأن ظاهر قاعدة اليد ضمان نفس العين [است. علي اليد بگويد عين را به عهده ميآورد، منتها ادائش در مثلي به مثل است و در قيمي به قيمت است، نه اينکه ذمه عوض شده، مثل در ذمه است، اين ها مراتب اداء است]. و اداء المثل في المثلي و القيمة في القيمي، نحو اداء لها من غير انقلاب العين اليهما. و أما قوله (رحمه الله) [يعني قول شيخ که] «انه لا فرق في تعذر المثل بين تحققه ابتداءً كما في القيميات ...» الى آخره فقد عرفت ما فيه، [يعني اگر از اول نباشد عقلاء او را قيمي میدانند، اگر از اول باشد به حسب خلقت او را مثلي میدانند، پس فرقش به اعتبار اين است که مثلي و قيمي مال طبيعت است و عقلاء هم در ضمان حکم را دائر مدار طبيعت مي بينند]. و منه يظهر النظر فيما قال بعض اعاظم العصر (قدس سره): «من أن الذي يوجب في ضمان العين عند تلفها استقرار القيمة فى الذمة لا المثل، [گفته آن که موجب مي شود]، هو الميزان للتعذر الطارئ للمثل»[گفته چه فرقي است بين تعذر اصلي و تعذر عارضي، هر دو معيارش يکي است. اين هم اشکالش واضح شد]، لما عرفت من أن ميزان القيميّة و المثليّة غير مربوط بالتعذر و عدمه، فتدبّر جيداً... [اين يک امر. پس در اين امر ثابت شد که مثلي الي الابد مثلي است، قيمي هم الي الابد قيمي است]. « کلام امام (س) در امر دوم حکم صفائی به عين وجود دارد ضمان ضد » الثاني: قد ذكرنا سابقاً أن قوله (ض): «علي اليد ...» إلى آخره، موجب لضمان العين المأخوذة بجميع صفاتها الحقيقية و الانتزاعية و الاضافية مما هي دخيلة في الرغبات و اختلاف القيم. [در اين امر دوم ميخواهد بفرمايد همه خصوصياتي که بر ميگردد به رغبتها و اختلاف قيمت و جزء صفات عين است، همه اينها تکون تحت اليد و تکون مضمونة، اما ارتقاء قيمت در سوق، آن جزء صفات عين نيست، چون جزء صفات عين نيست ضمان ندارد، ولي بقيه خصوصيات که جزء صفات عين است ضمان دارد، اين امر دوم اين مطلب را ميخواهد بگويد. «قد ذكرنا سابقاً أن علي اليد موجب لضمان عين مأخوذة بجميع صفات حقيقيه» اش، صفات انتزاعيهاش، ملک فلاني است، خود همين که از فلاني باشد اين خودش چي؟ ارزش دارد. يکي از رفقا نقل ميکرد، که يک درجه داري بود در يک جايي، يک مجلس جشني گرفته بود و يک نهار و شامي ميداد، براي اين که رضاشاه به او گفته بود قرمساق، همين که رضاشاه به او گفته بود قرمساق اين برايش خيلي افتخار شده بود و مجلس جشن گرفته بود، حالا اضافه اين طوري را کافي ميدانسته. صفات حقيقيه و انتزاعيه يا صفات اضافيه ارتباط دارد به فلان شهر، به فلان مکان مثلاً، سوهان قم است مثلاً، گلاب قمصر است، «مما هي دخيلة في الرقبات و اختلاف القيم»، اينها همهشان مورد کي اند؟ ضمانند]. فالدابة مضمونة بوصف ارتياضها و صحّتها و سلامتها، [صحت و سلامتش و ارتياضش اين ها همه مورد ضمان است]. و الثلج المأخوذ في الصيف و في قارة أفريقيا مضمون بالوصف المذكور [به ثلج در آن جا، نزديک کوه هاي مثلاً جنوبي و يخ دار]. لأنه موجب لاختلاف الرغبات و القيم، و قد عرفت وقوعها تحت اليد تبعاً وهو كاف في الضمان و لهذا يكون وصف الصحة و السلامة مضموناً بلا اشكال : لوقوعه تحتها تبعاً. [براي همين است وصف صحت و سلامت چه دارد؟ ضمان دارد. آن وقتي که گرفته سالم بوده، حالا که ميخواهد پس بدهد مريض است، بايد آن ما به التفاوت را جبران کند. آن وقتي که گرفته مريض بوده، حالا که ميخواهد قيمتش را بدهد و تلف شده، چي بوده و تلف شده؟ سالم بوده، خوب با سلامتي هم آمده مضمون شده بعداً]. فلو وقع شيءٌ تحت يده و اتصف بصفات موجبة لزيادة الرغبات ولو بعمل من الآخذ، [روي آن کار کرده، رويش صنعتي انجام داده قيمتش را برده بالا]، كما لو حكّ العقيق، [عقيق را حکاکي کرده و مثلاً آية الکرسي روي نوشته است]، و خاط الثوب و جعل الدابة مرتاضة، [باز اين جا هم آن وقت نمي فهميم، آن را نمي فهميم اين را هم نمي فهميم، البته يک نفهمي است، نه دو تا نفهمي، مرتاضة شايد مثلاً نعلش زده، تربيت شده، به هر حال هر کس هر چي ميخواهد بگويد، قلم دست دشمن است]. و نحو ذلك، [حالا شايد مرتاضة يعني تربيت شده، ولی دابة را که تربيت نميکنند، اسب را تربيت ميکنند، گاو را که تربيت نميکنند، دابة، اگر آن بود مناسب بود بگويد فرس مرتاض، دابة را که تربيت نمي کنند، حالا، عرض کردم، دو تايش يک نفهميدن من است، نه دو تا، راحت هم هست، مي روي لغت را نگاه میکني. قصه آن نشود که يک امام جماعت بود يک مسجدي داشت، ساليان دراز در آن زحمت کشيده بود، خواست برود مسافرت، به يک کسي که سوادي نداشت گفت که تو ميشود و اين جا جاي من نماز بخواني من بروم و برگردم؟ گفت آره، رفت و برگشت، گفت خوب مسجدم را بده، گفت مسجد مال خودم است، چي بهت بدهم؟ بابا من سي سال اين جا گرد خوردم، پدرم پيش چشمم صلوات شده، مسجد مال خودم است. خيلي ناراحت شد اين آدم، تا يک روز وقتي خيلي اصرار کرد، او دلش به حال اين سوخت، گفت باشد، يک جلسه ميگيريم، اهل حلّ و عقد را جمع مي کنيم، اگر اهل حلّ و عقد گفتند تو باسوادتري مسجد را ميدهيم به تو، اگر گفتند من باسوادترم مسجد مال من، خيلي خوشش آمد، چون ميدانست که او سوادي ندارد، و خودش سواد دارد. جمع کرد اهل حل و عقد را، مثل بعضي ها که اهل حل و عقد را در مسائل مملکتي مثلاً جمع ميکنند، جمع کرد اهل حل و عقد را و بعد گفت که خوب بشينيد، گفت تو مي پرسي اين آقاي دومي به آقاي اولي گفت شما مي پرسي يا من؟ او احترام کرد، گفت شما بپرسيد، گفت لاادري يعني چي؟ گفت نميدانم، گفت مادريت يعني چي؟ گفت ندانستم، گفت ما يدري يعني چي؟ گفت نميدانم، گفت لم يدر يعني چي؟ گفت نميدانم، هي گفت نميدانم، گفت ببين هر چي من از او مي پرسم ميگويد نمي دانم باز هم ميگويد من باسوادم، گفتند نه، حق با تو است، مسجد مال تو است، او ديگر نبايد بيايد در مسجد. حالا ما آنطوري نشود، شما اهل حل و عقد اينطوري قضاوت نکنيد، دو تايش يک نمي دانم است، آن هم مراجعه به لغت روشنش مي کند، بله]. ثم زالت الصفات عنه، ضمن الغاصب صفاته، [غاصب صفاتش را ضامن است]، فمع وجود المغصوب يجب رده و اداء قيمة الصفات التالفة، [آن چيزهاي که از بين رفته به او بدهد]. و مع تلفه لابدّ من ردّ مثله بصفاته إن كان مثلياً و ردّ اعلى القيم من زمن الغصب و الاخذ بالبيع الفاسد إلى زمان التلف، [اين صفت هايي را که داشته، يک روز پيدا کرده، يک روز از بين رفته، همه آن ها را چون ضامن است بايد اعلي القيم را بدهد]. إن كان علوّ القيمة لاجل صفاتٍ و لو انتزاعية و اضافية [يک صفتي پيدا کرده است که اين قيمت را بالا برده]. و أما مجرّد زيادة القيمة السوقية، [آن وقتي که از دست او گرفته ده تومان بوده، بعد در بازار قيمت بالا رفته، صد در صد، يا هزار درصد، مثل مسکن، قيمت بالا رفته و حالا صد در صد تفاوت پيدا کرده، اين جا ميفرمايد نه، ضامن آن ها نيست، او اگر تلف شده، ضامنش نيست]. إن لم ترجع الى وصف او فقد وصف فضمانها مشكل لعدم مساعدة العرف عليه، [عرف با ضمان آن ها مساعد نيست، و فرض اين است تلف شده، آن عين تلف شده]، بل يمكن ان يقال: أن القيمة تعتبر للشيء بإزائه و ازاء صفاته الموجبة للرغبات و لاتلاحظ وصفاً للشي[2]ء»، [اين قيمت که بالا و پايين مي رود، اين رغبت ها داعي بر قيمت بالا و پايين رفتن است، اما صفت عين حساب نميشود، اضافات و انتزاعيات، حکاکي و نقاشي و هنرمند شدن، اين ها صفات است، اينها را ضامن است و بايد بپردازد در زمان تلف، اما مثل قيمت بالا و پايين رفتن درست است يک چيزي که تلف شده، يک روز قيمتش ده تومان بوده، يک روز شده بيست تومان، به اعتبار اختلاف رغبات، يا يک جهات ديگري، اينها سبب ميشود رغبت ها و اختلاف رغبات و جهات ديگر که قيمت بالا برود، اما جزء صفت او حساب، از اوصافش حساب نميکنند، نظير دواعي و شرط، بعضي چيزها هست، دواعي در عقود هست، دواعي در عقود اثري ندارد، اما شروط عقود اثر دارد. من رفتهام نان خريده ام که بخورم و سير بشوم، نان را که خريدم آمدم، مريض شدم، نان را نميتوانم بخورم، اين هيچ اثري براي لزوم معامله ندارد، نميتوانم بروم به او بگويم که آقا، اين نان را پس بگير براي اين که من مريض شدم نميتوانم بخورم، اين چون داعي بوده نه شرط. اما يک وقت نه، مي روم چيزي را به شرط ميخرم، با شرط اين که فرضاً اين گوشت يخ زده نباشد، به شرط اين که يخ زده نباشد، بعد که آوردم ديدم که نه، يخ زده است، کرم هم دارد به علاوه از يخ زدگي، خوب اينجا حق فسخ دارم، براي اين که شرط است، بين دواعي و شروط در عقود فرق است، يادتان باشد، دواعي تأثيري در لزوم و صحت ندارد، اما شروط در لزوم و يا در صحت اثر دارد. اينجا هم سيدنا الاستاذ (سلام الله عليه) ميفرمايد صفات آن عين تالفه اين صفات از هر کجا آمده باشد، انتزاعي باشد، حقيقي باشد، اضافي باشد، اين ها در قيمت مؤثر است و ضمان دارد، اما ارتقاء قيمت سوقيه اين ارتقاء جزء صفات او نيست، اين طور نيست که يک صفت اين، اين باشد که بگوييم اين جنس با اين وصف اين قيمت دارد، صفتش نيست، تأثير در قيمت دارد رغبات اما وصفش حساب نميشود، چون وصفش حساب نميشود، و لذا ارتقاء قيمت ضمان ندارد. اين فرمايش ايشان. ظاهراً در تحرير هم همين را دارد. « شبهه به کلام امام (س) بر حکم صفاتی که در عين وجود دارد و ضمان دارد » لکن اينجا يک شبههاي هست به فرمايش سيدنا الاستاذ (سلام الله عليه) و آن اين است که بايد قائل به تفصيل شد، در ارتقاء قيم سوقيه نسبت به عين تالفه بايد قائل به تفصيل شد به اين معنا که اگر آن آقاي مالک اين عين را ميخواسته است که با او تجارت کند، قيمت که بالا برود بفروشد، عين دست من بوده، من برداشتم از او نگه داشتم، بعد اين عين تلف شده و حالا قيمت پايين آمده، اين جا بگوييم ضمان دارد، اگر آن مالک العين عين را براي تجارت ميخواسته، و طبع تجارت هم اين است که قيمت وقتي بالا رفت مي فروشند، اين جا بگوييم ضمان دارد آن قيمت راغيه ولو صفت نيست، اما ضمان دارد به حکم عقلاء، ميگويد من اين جنس را گرفته بودم، بازار بالا برود بفروشم، تو سبب شدي که من نتوانستم او را به قيمت راغيه بفروشم، تو که سبب شدي از باب سببيت ضامني. تو اين ضرر را به من زدي، يا تو اين نفع را نگذاشتي گير من بيايد، از باب سببيت درباره نفع و ضرر، از باب لاضرر درباره ضرر، تو ضامني، تو نگذاشتي، اگر پهلوي خودم بود، روزي که بازار رشد کرده بود، مي فروختمش، اما يک وقت يک جنسي را مالک گرفته نه براي فروش، همين طوري گرفته نگه داشته است، بعد من آن جنس را ضامن شدم، قيمت بالا رفت، قيمت پايين آمد، تلف شد، اين جا من ضماني ندارم. براي اين که مي گويم اگر پهلوي خودت هم بود همين بود، اين طور نيست که آن قيمت راغيه وقتي قيمت بالا مي رفت تو ميفروختي تا من سببش شده باشم، اگر جنسي را مالک گرفته است براي نگه داشتن، امساک، اين قيمت راغیهاش را نميتوانيم بگوييم ضامن، ضامن است، براي اينکه ضامن در قيمت راغيه و از بين رفتن قيمت راغيه هيچ تأثيري نداشته، بازار بوده، بالا رفته، پايين آمده، پهلوي خودش هم بود همين بود. اما آن جايي که براي تجارت باشد، قيمت راغيه ولو اين که صفت نيست، اما از بين رفتنش به حکم سببيت، به حکم اتلاف، به حکم اضرار، آقاي ضامن يکون ضامناً براي او، بايد در قيمت راغيه بازار اين تفصيل را قائل شد، صرف اين که سيدنا الاستاذ (سلام الله عليه) ميفرمايد که اين جزء صفات نيست، مي گوييم خيلي خوب، جزء صفات نباشد، اما اگر دست خودش بود ميفروخت و اين نفع به دستش ميآمد، چي سبب شد که او نتواند نفع ببرد؟ من نگه داشته بودم، اين به عنوان سببيت و به عنوان اتلاف من ضامنش هستم. بقيه بحث براي فردا ان شاء الله. (و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين) -------------------------------------------------------------------------------- 1 – بقره، (2): 194. 1 – کتاب البیع 1: 547 تا 550.
|