|
علامه طباطبايي، آزادانديشي و استبدادستيزي
مصاحبه اي با حجت الاسلام والمسلمين سروش محلاتي چكيده :مرحوم علامه طباطبائي از نادر افراد در بين علماي ما است، كه معتقد است پيه ناامني و فتنه و هرج و مرج را به تن بماليد و ناامني را بپذيريد اما تسليم استبداد نشويد تا در نهايت به آزادي و امنيت برسيد... حساسيت آقاي طباطبائي به مسئله استبداد و آثار استبداد، حساسيت بسيار بسيار بالايي است. ايشان در جلد دوم تفسير الميزان هم اين مطلب را دارند كه از نظر زمان تأليف، قبل از سال 1340 ميباشد. علامه مي گويند حكومتهاي استبدادي از شيوههاي مختلفي مثل زنداني كردن و تبعيد كردن استفاده ميكنند براي اينكه محيط را آرام بكنند. براي اينكه مخالفين را سركوب بكنند، زورگويي ميكنند. بعد ايشان ميفرمايند ولي به هر حال حكومت استبدادي غير قابل دوام است... ايشان اين مطلب را مطرح ميكنند كه اگر ملتي، ملت زندهاي باشد به هر حال اين دولتهاي دست نشانده و حكومتهاي استبدادي، به زودي دورانشان تمام ميشود و نميتوانند حكومت پايداري را داشته باشند.... محمد سروش محلاتي، پژوهشگر و استاد حوزه، معتقد است كه علامه طباطبايي از معدود علماي ماست كه در تقابل نظريه هاي طرفدار حفظ امنيت ولو به بهاي استبداد، و نيل به آزادي ولو به بهاي ناامني موقت، دومي را انتخاب ميكند و قائل به ضرورت هميشگي مبارزه با استبداد است. وي تاكيد ميكند كه تفسير الميزان، فراوان به پايدار نبودن حكومتهاي استبدادي، ضرورت تبعيت نكردن از آنها و شيوههاي ضد انساني اين حكومتها اشاره ميكند. وي در گفت و گويي كه در دو قسمت، در روزهاي بيست و سوم و سيام آبانماه در روزنامه جمهوري اسلامي منتشر شده، به انديشههاي ويژه مرحوم علامه درباره آزادي دين و ممكن نبودن اجبار عقيده اشاره ميكند و با يادآوري مشكلات ايشان در بيان نظريات خود در فضاي حوزه علميه، تصريح ميكند: علامه در عصر خودش، اجازه نداشت كه همه افكارش را بنويسد، و لذا عمق انديشههاي او هم چنان ناشناخته باقي مانده و باقي خواهد ماند و اين وضع هم موجب تاسف براي حوزويان است و هم باعث شرمساري! مشروح اين گفت و گوي خواندني به نقل از وبسايت محمد سروش محلاتي در ادامه ميآيد: علامه طباطبايي يكي از نوادر دوره ما محسوب مي شود كه ابعاد شخصيتي مختلفي دارد، يكي از ويژگي هاي بارز ايشان آزاد انديشي است كه علاقه منديم در اين رابطه ارزيابي خودتان را بيان بفرماييد. بنده خيلي با اين تعبير آزادانديشي موافق نيستم و اين تركيب را نميپسندم. علتش هم اين است كه انديشيدن ذاتاً فعاليتي است كه قيد بردار نيست و نميشود تصور كرد كه بدون آزادي، امكان تفكر وجود دارد. لذا اگر مفهوم اين تعبير اين باشد كه ما دو نوع از انديشيدن و فكر كردن داريم، يكي انديشه توام با آزادي و ديگري انديشه بدون آزادي، اين تصور خطا است، چون آنجايي كه آزادي وجود ندارد، انديشه وجود ندارد. نه اين كه انديشه وجود دارد، بدون آزادي. انديشيدن و فكر كردن مثل يك پرندهاي نيست كه انسان بتواند آن را در قفس نگهداري بكند كه پرنده باشد و در عين حال در قفس باشد بلكه مثل تنفس است كه اگر مجراي آن را گرفتي تنفس وجود ندارد و تحقق پيدا نميكند. به هر حال امر انديشه و انديشيدن دائر مدار بين نفي و اثبات است. يا آزادي هست و انديشه هست، و يا آزادي نيست و انديشيدن هم نيست و منتفي است. و هر مقدار كه فرصت و مجال براي انديشيدن كم شود و محدوديت اعمال بشود، در واقع انديشه از بين ميرود و ميميرد و ديگر به مقصودش نميتوان اميدي داشت لذا اساساً انديشيدن، قابل اينكه به او برنامهاي القاء بشود، چارچوب در اختيار او قرار گيرد، براي او مرزي مشخص بشود؛ نيست. فهميدن، متوقف بر اين است كه براي او محدوديتي ايجاد نشود و فهم براي اينكه كار خودش را انجام بدهد بايد كاملاً آزاد باشد. ما حتي در قرآن كريم هم ميبينيم كه وقتي انبياء الهي با مخالفينشان بحث ميكردند، آنجايي كه پاي بحث و گفتگو در ميان است، اين كه من حق هستم را ناديده ميگيرد و كنار ميگذارد. يك تعبيري در قرآن از زبان بعضي از انبياء هست كه: "اِنَّا او اِيَّاكُم لَعَلي هُديً او في ضَلالٍ مُبين؛ ما يا شما بر هدايت يا در ضلالت آشكاري هستيم" نمي گويد من بر هدايتم و شما بر گمراهي. اگر اين مقدمه مورد توافق قرار بگيرد كه من بر هدايتم، شما هم گمراه هستيد، بحثي وجود ندارد. بحث و گفت وگو وقتي اتفاق ميافتد، كه اينكه من بر حقم، شما بر باطل هستيد؛ كنار گذاشته بشود. صحبت كنيم ببينيم چه كسي برحق است، چه كسي بر باطل؟ اگر از پيش نرخ تعيين شده باشد كه حقيقت همين است كه در نزد من است، پس چرا بحث بكنيم، بحث كردن ندارد؟! لذا نرخگذاري به طور كلي در باب مسائل فكري امكان پذير نيست. در عين حال ما ميبينيم برخيها با اين كه در شأن قابل قبولي از مسائل علمي هستند يا جزء متفكرين به حساب ميآيند ولي در مقام انديشه براي خودشان خط قرمزهايي قائلند، مصالحي در نظر ميگيرند و حرّيت ندارند؟ اين كه در جامعه چيزهايي مصلحت نباشد و جلوي ابرازش گرفته بشود يك چيز است و اين كه به لحاظ انديشيدن و فكر كردن، هيچ خط قرمزي وجود نداشته باشد، چيز ديگر. كتاب توحيد صدوق رضوان الله تعالي عليه كه شايد بزرگترين مجموعه روايي ما در مسائل اعتقادي باشد را وقتي انسان مرور ميكند، مي بيند سؤالات زيادي از ائمه در مسائل اعتقادي شده و بحث و گفتگوهاي فراواني صورت گرفته، اما موردي پيدا نميشود كه حضرت فرموده باشند اين سؤال را نبايد كرد، اين خط قرمز است و شما از آن خط قرمز عبور كرديد. ممكن است ورود شخص خاصي به اين مسائل، به خاطر اينكه ظرفيت فهم يك مطلب را ندارد، براي خودش دشواري زا باشد و ارشاد بشود كه وارد اين مسائل نشود، اما اين كه شرع خطي قرار داده باشد كه اينها جزء مسائلي است كه كسي نبايد بفهمد و يا فهميدنش اختصاص به افراد خاصي دارد، نيست. اين خط قرمزها در مقام بحث و گفتوگو و فهميدن به طور كلي وجود ندارد. بله اگر منظور اين باشد كه آزادي شعب و شاخههاي مختلفي دارد؛ آزاديهاي شخصي، فردي و آزادي هاي اجتماعي و سياسي و يكي هم آزادي در مسائل فكري، اين تقسيم بندي معقول است اما بيش از اين اگر بخواهيم خودِ انديشيدن را مَقسم قرار بدهيم كه بعضيها در انديشيدن آزادند اما برخي آزاد نيستند؛ اين تقسيم وجود ندارد. پس در اين مقام تفاوت علامه طباطبائي با ديگران در چيست؟ مرحوم علامه طباطبائي رضوان الله تعالي عليه، امتيازات زيادي دارد هم به لحاظ علمي در تفسير قرآن، در فلسفه، حديث، فقه، اصول فقه و ... و هم در مسائل عملي و معنوي كه اهل اخلاق و معنويت و سير و سلوك بود. اما به نظر بنده در ميان همه اين كمالات و امتيازات، مرحوم علامه به معناي واقعي شخصيتي است كه از موهبت انديشيدن با همان لازمه آزاد بودن برخوردار بودند و از اين نظر در مقايسه با بسياري از علماي اسلامي داراي امتياز و برتري هستند. علامه در اين زمينه چه ويژگي هاي دارند كه ديگران نداشتند و ياكمتر داشتند؟ ويژگي اول علامه اين است كه وقتي در بحثهاي عقلي مثل مباحث فلسفي وارد ميشود اهل تعبد و تسليم نيست. علامه طباطبائي اسفار يا بعضي از آثار فلسفي ديگر را تدريس كرده اما نوع تدريس علامه با بسياري از برخوردهايي كه مدرسين ديگر دارند، متفاوت است. معمولاً مدرس وقتي يك متن فلسفي را درس ميدهد در مقام تقرير و بيان نظر مؤلف است به اين كه مثلاً صدرالمتألهين چه گفته است. در بسياري از درسهاي فلسفه اين جوري نيست كه استاد خودش انديشه و تفكر فلسفي داشته باشد، حداكثر اين است كه كلام يك فيلسوفي را در يك كتابي ميتواند به خوبي عرضه و ارائه بكند. استاد فلسفه زياد است اما وقتي يك متني را ميخواند فقط و فقط در صدد اين است كه عبارت را صحيح بخواند و آن را صحيح ترجمه كند و توضيح بدهد. بيشتر از اين نمي تواند با يك فيلسوف درگير بشود، خودش را در مقابل يك فيلسوف به منزله يك شاگردي ميبيند كه دوزانو زده و دارد گوش ميكند كه او چه گفته و آنچه را كه ميشنود به ديگران منتقل ميكند. اما تدريس و برخورد علامه با آثار فلسفي، مبتني بر اين نوع تدريس نيست. حواشي فراواني كه ايشان بر كتاب اسفار دارد نشان ميدهد كه ايشان اهل نظر است، اهل فكر است و دريافت خودش را از يك مسئله فلسفي ميگويد، نه دريافت ملاصدرا را. لذا ايشان به معناي واقعي اهل انديشيدن در مسائل فلسفي بود و تدريس او توام با تحقيق بود. ويژگي دومي كه ميتواند نشان بدهد علامه چقدر از موهبت آزادانديشي برخوردار است، اين كه در بحثهاي نقلي هم اهل تسليم نيست. يك موقع ما در فقه به يك خبر ثقه ميرسيم و شرايط حجيت را در او ميبينيم و فقيه بر مبناي اينكه خبر ثقه را حجت ميداند، بر طبق آن فتوا ميدهد و تسليم ميشود. اين در فقه درست است چون حجيت خبر ثقه در احكام شرعي به اثبات رسيده است اما علامه طباطبائي معمولاً وارد قلمرو مباحث فقهي نميشود. در تفسير الميزان هم معمولاً وقتي به بحثي مي رسد كه وجهه فقهي پيدا بكند احاله به فقه ميدهد اما آنجايي كه در مباحث اعتقادي، معارف قرآن، گاه در مباحث تاريخي و در مباحث تفسيري وارد ميشود، بر خلاف فضاي موجودي كه در ميان بسياري از حوزويان هست كه وقتي به روايت رسيدند از حركت فكري عاجز ميمانند و متوقف ميشوند. علامه طباطبائي اين طوري نيست. جهتش اين است كه علامه، قائل به حجيت خبر واحد در قلمرو مسائل اعتقادي و فكري نيست و حتي در مسائل تفسيري هم قائل به حجيت خبر ثقه نيست مگر اينكه به استنباط يك حكم شرعي برگشت كند. علامه طباطبائي به دليل اينكه خبر واحد را حجت نميداند خيلي آزاد و راحت وارد ميشود و بحث ميكند و تعبد و تسليم در اين قضايا نسبت به ايشان ديده نميشود. بله در صورتي كه قرائني بر صحت روايت وجود داشته باشد، مثلاً مضمونش مطابق با قرآن باشد يا شواهد عقلي وجود داشته باشد، روايت را ميپذيرد اما اينكه به طور كلي، دربست خودش را در اختيار روايات قرار داده باشد چنين رويهاي ندارد لذا ميدان براي بحث و تأمل و درگير شدن با روايات و وجوه و احتمالات، آن گونه كه براي علامه طباطبائي فراهم هست براي ديگران فراهم نيست. آنها دائماً دنبال اين هستند كه مسئلهاي، حتي مسائل غير فقهي را به استناد يك روايتي حل بكنند اما علامه طباطبائي اصلاً چنين دغدغهاي ندارد، چون ذاتاً آن را حجت نميداند. اگر ممكن است به برخي از موارد طرح اين مسأله اشاره بفرماييد؟ مرحوم علامه اين مطلب را مكرراً در تفسير الميزان مطرح كرده است، مبناي ايشان اين است كه در روايات مربوط به احكام، "وثوق نوعي" لازم است و بدون وثوق شخصي هم بايد به خبر ثقه اعتماد كرد ولي در مسائل ديگر از قبيل مسائل اعتقادي يا تاريخي "وثوق كامل شخصي" مورد نياز است لذا روايت بايد محفوف به قرائن مفيدعلم باشد در جلد هشتم صفحه141 و در جلد دهم صفحه351 اين نظريه را مطرح كرده اند. علاوه بر آن همين بحث در كتاب "قرآن در اسلام" هم مطرح شده است. علامه طباطبايي نسبت به اجماع در غير مسائل فقهي هم همين بي اعتمادي را داشتند و خود را مقيد به اجماعات علماي گذشته نمي دانستند؟ اتفاقاً همين طور است در مباحث كلامي، استناد به اجماع خيلي رايج است، ولي علامه حتي اجماع محصّل را هم "دليل ظنّي" مي دانست يعني اگر فرضاً بتوان نظر تك تك علماي گذشته را به دست آورد و همه آن ها اتفاق نظر در مسئله اي داشته باشند باز هم در مسئله اي كه نياز به يقين است نمي توان به چنين دليلي استناد كرد. اجمال نظر ايشان در تفسير الميزان جلد دوازدهم صفحه 112 ببينيد. ببخشيد! بحث از ويژگي هاي آزاد انديشي علامه بود، اگر در اين باره مطلبي باقي مانده تكميل بفرماييد. ويژگي سوم از آزادانديشي علامه طباطبائي اين است كه آقاي طباطبائي يك شخصيت معنوي بود، اهل سير و سلوك هم بود، تحت تربيت يك شخصيت معنوي بزرگ، مرحوم آقاي قاضي هم قرار داشت اما در عين حال علامه شخصيتي نبود كه نسبت به آنچه كه ديگران به عنوان محصول سير و سلوك خودشان و مكاشفات خودشان ارائه ميكنند حالت تعبد و تسليم داشته باشد. اينكه شخصي بگويد به من اين گونه القاء شده، به چنين دريافتي رسيدهام، من چنين كشف و شهودي داشتهام،براي ما چه حجيتي دارد؟ علامه طباطبائي مبنائاً امكان مكاشفه را ردّ نمي كند اما در عين حال سر تسليم هم در برابر اين ادعاها فرو نميآورد. من اينجا يك نكتهاي را عرض بكنم كه شايد شنيدن آن براي شما خالي از لطف نباشد؛ علامه علاوه بر درس عمومي، يك درسهاي خصوصي هم براي برخي از اعاظم شاگردان خودشان داشتند. در آن جلسات خصوصي كه معمولاً در آخر هفته برقرار ميشد، علامه بحثهاي مختلفي ارائه ميكردند. برخي از شاگردان ايشان از ايشان درخواست كردند كه برخي از متون عرفاني را در همان جمع خاص برايشان تدريس كند. از جمله متوني را كه از ايشان درخواست كردند كه تدريس بكنند شرح فصوص بود كه متنش از ابن عربي است و شرحش از قيصري. و اين كتاب به عنوان يك كتاب درسي براي كساني كه ميخواهند با عرفان نظري آشنا بشوند مطرح بوده است و محل بحث بوده است. اما علامه نپذيرفت كه اين كتاب را تدريس كند. فرموده بودند كتابي كه نتوان با استدلال درباره محتوا و مضمونش صحبت كرد و نظر داد و فقط يكسري از ادعاها مورد بحث واقع شود، من چنين كتابي را تدريس نميكنم. ما چگونه ميتوانيم اين جور متن را بخوانيم، مگر اينكه فقط تسليم باشيم و تعبد داشته باشيم لذا حاضر به تدريس اين كتاب نشد. به جاي آن، تمهيد القواعد را تدريس كردند كه در باب توحيد، يك كتاب كاملاً استدلالي است. اين اشكال ايشان نسبت به كل عرفان و اخلاق نظري عموميت دارد. تفاوتي نميكند، لذا علامه طباطبائي به اين شكل با تدريس عرفان نظري، آن هم در متوني كه صرفاً متكي به مشاهدات يك شخص است، نظر موافقي نداشتند. اگر شخص بخواهد بداند كه مؤلف كتاب، مثلاً ابن عربي، چه گفته است؟ حرفي نيست اما بعد از اينكه دانست كه او چه ميگويد، راه داوري درباره اينكه آنچه را كه او ميگويد درست است يا درست نيست، به لحاظ بحث نظري مسدود است. چون او دارد مشاهدات خودش را گزارش ميكند و علامه به اين مباحث در مقام درس ورود پيدا نميكند. اين كه شخص ميتواند با سير و سلوك به مشاهداتي برسد، ربطي به جلسه درس و مباحثه علمي ندارد و در كلاس نميشود آنها را مورد بحث قرار داد. ميتوان نتيجه گرفت كه علامه با عرفان و اخلاق نظري موافقتي نداشتند؟ با عرفان به معناي اينكه شخص سير و سلوك بكند و به مشاهداتي برسد، موافق بودند و خودش هم اهلش بوده است. با عرفان نظري در آنجايي كه مبتني بر نوعي از استدلال است و آن مشاهدات را ميتوان برهاني كرد، از قبيل آنچه را كه در كتاب تمهيد القواعد است موافق بوده و تدريس هم كرده است اما آنچه را كه الان شايع است يعني تدريس يك متني كه حكايت از مشاهداتي ميكند و ما براي بررسي اين ادعاها ابزاري در اختيار نداريم؛ قبول نداشتند. اخوي ايشان مرحوم سيد محمدحسن الهي، شرح فصوص را تدريس ميكرده و بعضي از شاگردان علامه به درس او رفته بودند و علاقه داشتند ولي ايشان قبول نكردند. علامه معتقد بود بنيان فكري انسان را برهان تشكيل ميدهد و كسي كه ميخواهد درست فكر بكند، بايد بداند كه برهان چيست. لذا به جاي اينكه شاگردان خودشان را در آن وادي تشويق و ترغيب بكنند، به وادي برهان ميبردند؛ايشان برهان شفا را تدريس كردند ولي شرح فصوص را براي خواص از اصحاب خودشان هم تدريس نكردند. پرسشي كه در اينجا مطرح مي شود اين است كه آيا علامه فقط در مسائل نظري و علمي، اين آزادي و حرّيت را داشتند يا در مسائل اجتماعي هم از اين آزادي و حريّت بهرهمند بودند؟ چون اينها با همديگر ملازمهاي ندارد. بعضيها در مباحث فكري، فلسفي و علمي، آدمهاي حرّي هستند، كاملاً نقادانه وارد ميشوند، ابتكار و خلاقيت دارند، آراء جديد و نو ابراز ميكنند اما نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي و آنچه كه در جامعه ميگذرد، ورودي ندارند و يا اگر ورودي هم دارند، اهل تعبد و تسليم هستند؟ نه، علامه طباطبائي بر خلاف ظاهر بسيار آرامي كه داشت و در رفتار و در گفتارش هم اين متانت، خيلي به چشم ميخورد اما به لحاظ انديشههاي اجتماعي هم بسيار مرد آزادي بوده است. نكاتي كه از فرمايشات ايشان استفاده ميشود، انصافاً نشان دهنده اين است كه علامه در مسائل اجتماعي، فردي صاحب نظر است و امتيازاتي دارد. يكي دو نمونه را خدمت شما عرض ميكنم: نمونه اول اين است كه يك بحثي از قديم الايام در علوم اجتماعي و سياسي مطرح بوده و آن تعارض و تزاحمي است كه بين آزادي و امنيت پيش ميآيد. در شرايطي كه يك محيط، محيط بستهاي است و خفقاني در جامعه حاكم است، مردم با يك تزاحم از نظر تكليف مواجه ميشوند و آن اين است كه يا بايد وضع نظام استبدادي را به هم بريزند كه بينظمي ايجاد ميشود، هرج و مرج اتفاق ميافتد و عوارض و مخاطراتي براي جامعه به همراه دارد؛ يا بايد سكوت و تحمل كنند كه اين هم ظلم است و بيداد است. در دوران امر بين اين دو مطلب، معمولاً گرايش بسياري علماي اسلامي اين است كه اگر خطر و ضرري است نبايد وارد ميدان مبارزه شد. چون اگر حكومت تضعيف وياساقط بشود، آشفتگي، هرج و مرج در جامعه پيش ميآيد و ناامني ايجاد مي شود. لذا به بحثهاي امر به معروف كه مراجعه بكنيد اين مطلب را ميبينيد كه معمولاً توصيه به اين ميشود كه جايي كه خطر است وارد نشويد، اوضاع را به هم نريزيد، هرج و مرج پيش ميآيد، ناامني و فساد به وجود ميآيد، فتنه ايجاد مي شود. لذا دعوت ميكنند به اينكه تحمل بكنيد و حفظ امنيت بر مبارزه و رفع ظلم تقدم دارد. اين گرايش غالب است، البته در اهل سنت قويتر است، اما به نظر بنده در شيعه هم وجهه غالب است. از اين رو مي بينيم در تاريخ شيعه به آن نسبتي كه متون ديني ما تشويق و ترغيب به مبارزه باظلم كرده اند، قيام و انقلاب اتفاق نمي افتد. قاعدتاً ما بايد بيش از اين نهضت و قيام مي داشتيم و علماي ما بايد به ميدان مي آمدند كه در آن حد نيست. به علت اين است كه تقدم ارزش امنيت بر عدالت را پذيرفتند. ميگويند در صورت قيام، امنيت را از دست ميدهيم، معلوم هم نيست چه چيزي گيرمان بيايد لذا بايد امنيت را حفظ كرد. با اين نگراني جلوي حركتهاي اجتماعي گرفته ميشود. اما مرحوم آقاي طباطبائي از نادر افراد در بين علماي ما است، كه معتقد است پيه ناامني و فتنه و هرج و مرج را به تن بماليد و ناامني را بپذيريد اما تسليم نشويد تا در نهايت به آزادي و امنيت برسيد. اين مطلب را ايشان در تفسير الميزان مطرح فرمودهاند. بعد از اينكه روايتي را از پيغمبر اكرم(ص) نقل ميكنند؛ كه از رسول اكرم(ص) سؤال كردند: در برابر حاكم سوء، بجنگيم يا نجنگيم؟ نسبت ميدهند كه پيغمبر(ص) فرمودند كه نه. "عليهم ما حُمِّلوا و عليكم ما حُمِّلتم" آنها گناهانشان به گردن خودشان است، باري كه بر دوش آنها است بر دوش شما قرار نميگيرد. بعد علامه در ذيل اين روايت اضافه ميكنند كه نه، اسلام اجازه نميدهد كه انسان تحت ولايت ظالم برود و سكوت در برابر آنها از نظر شرع جايز نيست: "قد اتضح بالابحاث الاجتماعيه` اليوم ان استبداد الولاه` برايهم و اتباعهم لاهوائهم في تحكماتهم اعظم خطرا و اخبث اثرا من اثاره` الفتن و اقامه` الحروب في سبيل الجائهم الي الحق و العدل"(الميزان، ج15، 158) امروز در پرتو بحثهاي اجتماعي و علوم اجتماعي، روشن شده كه خطر استبداد ولات و آثار ناگوارش بيش از اين است كه فتنه و آشوبي اتفاق بيفتد و مردم درگير بشوند. ادامه استبداد ضرر و زيان بيشتري دارد تا بگوييم جامعه به هر حال استبداد را تحمل ميكند، براي اينكه شورشي اتفاق نيفتد، ناامني نشود، خطري پيش نيايد. نه، استبداد فسادش بيشتر است. شما با به ميدان آمدن، يك مرحلهاي از فتنه و ناامني و به هم ريختن اوضاع و احوال و از بين رفتن نظم را تجربه مي كنيد ولي بعد جامعه به ثبات و استقرار بر مي گردد و مردم از اين دوره ناامني عبور مي كنند. اما اگر هميشه بگويند امنيت بايد حفظ بشود و دعوت به سكوت و آرامش بكنند، نظامهاي استبدادي هر روز استحكام بيشتري پيدا ميكنند و عوارض بيشتري را خواهند داشت. اين مطلبي كه آقاي طباطبائي اينجا دارد، حرفي نيست كه هر عالم ديني گفته باشد. نادر علمايي هستند كه اين مطلب را ميگويند. شما به خصوص در همين ابواب امر به معروف و نهي از منكر كه نگاه بكنيد، معمولاً رويه بر اين نيست. غالباً عكسش از طرف فقهاء و علماء توصيه مي شود. در اهل سنت مسئله روشنتر است كه دعوت به سكوت ميشود. حساسيت آقاي طباطبائي به مسئله استبداد و آثار استبداد، حساسيت بسيار بسيار بالايي است. وجهي ندارد كه مرحوم علامه طباطبائي در تفسير به اين مسائل ورود پيدا بكند، ميتواند مثل بسياري از تفاسير ديگر كه نوشته ميشده، به بررسي مضمون و محتواي مستقيم آيات بپردازد و عبور بكند. اينكه مكرر در تفسير الميزان نسبت به شيوه هاي استبدادي بحث و اظهار نظر ميكند، نشان دهنده همان روحيهاي است كه در خود ايشان وجود دارد و ايشان را وادار ميكند به اينكه در اين ميدانها وارد شود. ايشان در جلد دوم تفسير الميزان هم اين مطلب را دارند كه از نظر زمان تأليف، قبل از سال 1340 ميباشد. علامه مي گويند حكومتهاي استبدادي از شيوههاي مختلفي مثل زنداني كردن و تبعيد كردن استفاده ميكنند براي اينكه محيط را آرام بكنند. براي اينكه مخالفين را سركوب بكنند، زورگويي ميكنند. بعد ايشان ميفرمايند ولي به هر حال حكومت استبدادي غير قابل دوام است: " قد دل التجارب و حكم البرهان علي ان الكره و القسر لا يدوم، و ان سلطه` الاجانب لا يستقر علي الامم الحيه` استقرارا مؤبدا، و انما هي رهينه` ايام قلائل"(الميزان، ج2، ص186) يعني هم تجربه نشان داده، هم برهان و استدلال حكم ميكند كه حكومت مبتني بر زور قابل دوام نيست. بعد ايشان اين مطلب را مطرح ميكنند كه اگر ملتي، ملت زندهاي باشد به هر حال اين دولتهاي دست نشانده و حكومتهاي استبدادي، به زودي دورانشان تمام ميشود و نميتوانند حكومت پايداري را داشته باشند. در تفسير الميزان اين نوع مضامين با همين يك سطر و دو سطر، فراوان مطرح شده كه نشان دهنده حساسيت خاص ايشان است. آزادانديشي با تفكّرات اجتماعي شخص ارتباط دارد، آيا در مورد علامه طباطبايي هم ميتوان چنين زمينههايي را در مباحث اجتماعي نشان داد؟ مثلاً يك عالم مسلمان اگر واقعاً براي انديشيدن آزاد ارزش قائل است، قهراً نميتواند حاكميت پول و سرمايه مثل نظامهاي سرمايهداري را بپذيرد، علامه در اين گونه مسائل چه برخوردي دارد؟ ما در دهه 30 و40 و قبل از آن، در آثار علماي ديني نقد كمونيزم و سوسياليزم را خيلي زياد ميبينيم. دو جهت هم دارد؛ يك جهتش اين است كه كمونيزم يك مكتب الحادي است و قهراً براي آيين ديني، اين امر غير قابل تحمل است. جهت دوم اين است كه اين آيين، يكسري از حدود ضروري شرع را نقض ميكند، مثلاً اشتراكيت را مطرح ميكند كه القاي مالكيت است و در حد افراطياش حتي اشتراكيت در خانواده را نيز طرح ميكند. قهراً يك عالم ديني نميتواند اين را تحمل بكند لذا در برخورد با كمونيزم، علماي ما راحت به ميدان ميآمدند، نقد و اعتراض و برخورد ميكردند. اما سرمايهداري مبتني بر الحاد نيست، آن نوع مسائل مثل اشتراكيت را نيز مطرح نميكند. لذا حساسيت در بين علماي ما نسبت به سرمايهداري در مقايسه با كمونيزم، خيلي كمتر است. در همان دهههاي 30، 40، هر دوي اينها در دنيا با هم رقابت جدي داشتند. مرحوم آقاي طباطبائي در تفسير الميزان، هم نقدهاي بسيار محكمي بر كمونيزم، سوسياليزم دارند و هم نقدهاي جدي نسبت به سرمايهداري كه اين قسمت دوم، از بحثهاي مورد اهتمام مرحوم آقاي طباطبائي است. از جمله قضايايي كه ايشان مكرر در تفسير الميزان مطرح كرده، اين نكته است كه اساساً پيدايش كمونيزم محصول حاكميت سرمايهداري است. يعني شما اگر ناراحت هستيد از اينكه چرا كمونيزم به وجود آمده و چرا اين جريان الحاد در جامعه بشري شكل گرفته، بايد ببينيد در چه فضايي متولد شده و عواملي كه موجب بروز اين الحاد شده، چيست؟ علامه اصرار دارد كه چون در جامعه سرمايهداري ظلم، فساد، بيداد، فشار طبقاتي، فقر و محروميت هست، اينها باعث شد كه مردم گرايش به كمونيزم پيدا كنند و تا وقتي كه جامعه روي عدالت را نبيند، زمينه براي الحاد وجود دارد. يعني گريز از دين يك منشأ اجتماعي داشته است. معمولاً آنهايي كه سراغ نقد ماركسيسم ميآمدند، فقط ادعاهاي كمونيزم و اصول فلسفي آنها را نقد ميكردند. آقاي طباطبائي اين كار را هم كرده، پيشگام هم هست. اصول فلسفه و روش رئاليسم ايشان مباني فلسفي ماركسيسم را نقد ميكند اما مطلبي را كه بعدها مرحوم شهيد مطهري در علل گرايش به ماديگري پيگيري كرد، اصلش مال آقاي طباطبائي در تفسير الميزان است كه چرا مردم دين گريز ميشوند، چرا مردم مثلاً به جاي مسيحيت به مكتب ماركسيسم رو ميآورند؟ نظر ايشان اين است كه چون در آنجا عدالت نديدند، در آنجا فقر است، در آنجا محروميت و بدبختي است، گفتند كه ما نه اين دين را ميخواهيم، نه اين نظام اجتماعي كه مبتني بر اين دين است. اينها چيزهايي نيست كه عادتاً يك شخص كه فقط و فقط دغدغه تفسير دارد به اين مسائل اعتناء و توجه بكند، ولي علامه طباطبائي در هنگامي كه دارد تفسير مينويسد، اين مطالب را به هر تناسبي مطرح ميكند و هشدار ميدهد. نمونه ديگر از آزاد انديشي علامه در مسائل اجتماعي اين است كه آقاي طباطبائي با حساسيت، مسائل دنياي مسيحيت را دنبال ميكنند و تاريخ اروپا را ورق ميزند و به خصوص دوران حاكميت كليسا و عواملي كه موجب سقوط حاكميت دولتمردان كليسائي شد را مورد تأمل قرار ميدهد كه اينها هم از مسائل جدي است كه در لابه لاي تفسير الميزان ديده ميشود. مثلاً حكومتهاي صليبي را بررسي ميكند كه چه جوري روي كار آمدند، با چه روشهايي به قدرت رسيدند و چه جوري حذف شدند. از جمله حرفهايي كه ايشان در اين زمينه دارند اين است كه دولتهاي صليبي وقتي قدرت را به دست گرفتند، علماي دين را به استخدام خودشان درآوردند و به جاي اينكه حكومت در خدمت دين قرار بگيرد و خادم دين باشد، دين را در خدمت خودشان درآوردند. جمله آقاي طباطبائي اين است: "قد كانت الطبقه` الحاكمه` استمالت علماء الدين و حمله` الشرع و اتلفت بهم، و اخذت مجامع قلوب العامه` و افكارهم بأيديهم فكانت بالحقيقه` هي الحاكمه` في دين الناس و دنياهم تحكم في دين الناس كيفما ارادت بلسان العلماء و اقلامهم و في دنياهم بالسوط و السيف." (الميزان في تفسير القرآن، ج4، ص: 154) جوامع مسيحي بر اساس استبداد اداره ميشد، خبري از آزادي نبود تا اين كه طبقه حاكمه و فرمانروايان، علماي دين را و حاملان شريعت را در اختيار گرفتند و جذب كردند و بوسيله استخدام علماء توانستند دل تودههاي مردم را به دست بگيرند. چون علماي دين بين مردم قداست و وجاهت داشتند، اينها را آوردند تا در بين مردم نفوذ بكنند. بعد ايشان به اينجا ميرسد كه: نه فقط دنياي مردم را تحت حكومت و سلطه خودشان در آوردهاند، بلكه كم كم دين را هم تحت تسخير خودشان در آوردند. يعني بر علماء هم حاكم شدند. از طريق علماء كه ديگر وابسته شده و جيرهخوار حكومت بودند، هر چيز را ميخواستند به علماء القاء ميكردند، علماء هم مطابق با خواست آنها، پيام حكومت را به مردم منتقل ميكردند، مينوشتند، ميگفتند، و خلاصه وجههاي براي حكومت درست ميكردند. عبارت را ببينيد: "تحكم في دين الناس كيفما ارادت بلسان العلماء و اقلامهم"؛ يعني دين ملعبه دستشان بود، هر جور دوست داشتند كم بگذارند، زياد بكنند، آن جور كه مطابق ميل شان بود توجيه و تفسيرهاي مختلفي از دين ارائه بكنند. علاوه بر اين، با شمشير و تازيانه حاكم بر دنياي مردم هم شدند، آنجا اعمال قدرت ميكردند با زور، اينجا هم از طريق علماء. هر دو را در كنار همديگر با هم جمع كردند. در بين علماي ما، در سطح مرحوم علامه طباطبائي، كسي را نميشناسيد كه در اين مقطع زماني يعني دهه بين 30 تا 40 كه علامه طباطبائي اين مطالب را در حوزه علميه بحث ميكرده و مينوشته است، اين نوع مباحث را مطرح كرده باشند. متأسفانه علامه طباطبائي در دوره ما شانس براي ظهور و بروز پيدا نكرده است و من نميخواهم وارد اين بحث بشوم كه چرا اين بدشانسي را آورده و الا كسي در سطح علامه طباطبائي با مشخصاتي كه دارد، با علم و دانشي كه دارد، در فلسفه صاحب نظر است و آراء بديعي دارد، در تفسير، تفسيري را نوشته كه نظيري براي او در عالم اسلام و در دنياي تشيع نيست، خدمتي كه به حوزههاي علميه كرده، تدريسي كه داشته، شاگرداني كه پرورش داده، با مجموع خصوصياتي كه داشته است ولي در عين حال در حوزه امروز ما و حتي در جامعه امروز ما هم جايگاه خودش را ندارد. مرحوم آقاي مطهري كه واقعاً يك فرد روشن و خبير و بصير نسبت به اوضاع حوزه بود و حوزه قم و حوزه معاصر خودش را خوب ميشناخت، نسبت به آيتالله بروجردي ميگفت كه تا 100 سال آينده رو به فراموشي ميرود. يك فقيه بزرگ است و اما فقيه بزرگي مثل آقاي بروجردي در تاريخ اسلام زياد بوده و زياد خواهند بود، مرور زمان، ذكر او و ياد او را به خاموشي خواهد رساند. اما به علامه طباطبائي كه ميرسيد به عكس، ميگفت علامه طباطبائي در آينده شناخته خواهد شد. ولي ما در اين سه دههاي كه از ارتحال علامه ميگذرد، روند كلي حوزه را، رو به اينكه علامه شناخته و پذيرفته بشود، جا باز بكند، بيشتر موج ايجاد كند، اذهان و افكار طلاب متوجه او باشد، آرائش در قلمروهاي مختلف مورد توجه و بحث قرار بگيرد، نميبينيم. يك گوشه و كنار، افرادي به علامه نظر دارند و توجه دارند و اين از گذشته هم وجود داشته است اما جريان عمومي حوزه اين نيست و اين دلايلي دارد كه بايد در جاي ديگري در مورد اين دلايل فكر و بحث كرد. به نظر شما مرحوم آقاي طباطبائي در اين ويژگي تحت تأثير چه كساني بوده است و اين امتيازات را از كجا آورده است؟ واقعش اين است كه ما نميتوانيم به صورت روشن ريشههاي اين امتيازات را معلوم بكنيم ولي ميشود بعضي از مسائلي كه زمينه ساز هستند را حدس زد. يكي از آن مسائل مطالعات وسيع و متنوع ايشان است، ديگري ارتباط گسترده با اقشار تحصيل كرده است و مسأله ديگر اين است كه مرحوم آقاي طباطبائي شاگرد مرحوم نائيني است و مرحوم علامه نائيني هم از كساني است كه جداً در حوزه مسائل اجتماعي صاحب فكر و انديشه و يك فرد آزادانديشي است. آنچه كه ما از مرحوم نائيني ميدانيم و در اختيارمان است عمدتاً كتاب "تنبيه الامه`" ايشان است و ما ميتوانيم بازتاب اين كتاب و افكار آزاديخواهانه مرحوم نائيني را در آثار مرحوم علامه طباطبائي پيگيري كنيم و ببينيم كه چقدر مرحوم علامه تحت تأثير آقاي نائيني قرار دارد. من اطلاع ندارم كه آيا در اين زمينه تا به حال تحقيقي صورت گرفته يا نه. اين موضوع ميتواند يك پژوهش مستقلي باشد ولي تا آنجا كه خودم برخورد كردم، آقاي طباطبائي خيلي تحت تأثير مرحوم نائيني است. هر چند علامه در اين زمينه چيزي اظهار نميكند و در آثار خود هم معمولاً در اين نوع مباحث، نامي از مرحوم نائيني نميآورد ولي خيلي از نكات اصلي تفكر آقاي طباطبائي را ميشود در "تنبيه الامه`" پيدا كرد. مثلاً يكي از بحثهايي كه آقاي نائيني مطرح كرده و سلطان بحث اوست، بحث تقسيم احكام به احكام ثابت و احكام متغير است و اينكه حكومت اسلامي اختيار دارد بر اساس شرايط محيط و اقتضائات زمان، قوانين متغيري را جعل بكند. اين مطلب را آقاي نائيني به صورت مبسوط و گسترده براي اولين بار بحث كرده است. اصل اين مطلب البته مورد قبول علماي قبل هم بوده اما مرحوم نائيني اين را بحث كرده و از همين طريق است كه ايشان نهادهاي جديد را توجيه و تفسير ميكند و راه را براي تأييد شرعي باز ميكند. بعد از آقاي نائيني، بيش از همه، آقاي طباطبائي اين بحث را در رسالههاي مختلف پيگيري كرده ولي جالب اين است كه آقاي طباطبائي به حرفهاي نائيني بسنده نكرده است. ممكن است خيليها حرفهاي آقاي نائيني را تكرار كرده باشند و در همان جا توقف كرده باشند، اما آقاي طباطبائي در همين مسئله چند قدم بعد از نائيني برداشته كه متأسفانه همين قدمها هم مورد غفلت است. يك قدم كه ايشان برداشت اين است كه دين داراي دو نوع حكم نيست، دين همان احكام ثابت الهي است. همانهايي است كه از حق تعالي در اختيار پيغمبر قرار گرفته و قلمرو دين محدود به آن است و پرونده دين بسته شده است. اما قوانين اجتماعي كه از طرف حكومت و شخص حاكم وضع و جعل ميشود و لازم الاجراء است، جزء دين نيست و ما اينها را به عنوان قانون خدايي نميشناسيم. اينكه چه اثري بر اين تعبيرات مترتب است، خارج از قلمرو اين گفتگوي ما است. نكته ديگري كه ايشان اضافه كردند پاسخ اين پرسش است كه اگر حكومت ميتواند قوانين متغير جعل بكند، تشخيص و تصميمگيري درباره آن با حاكم است يا نه. آقاي نائيني وقتي به اينجا ميرسد پاسخش مثبت است، ميگويد بله، حاكم بايد تشخيص بدهد و تصميم بگيرد. لذا اين سؤال براي مرحوم نائيني مطرح است كه پس در نظام مشروطه مجلس چه كاره است؟ مجلس بايد همين قوانين و مقرراتي كه بر حسب اقتضاء زمان و مكان و مسائل اجتماعي و سياسي است را بگذراند. پاسخ مرحوم نائيني در نهايت اين است كه اين قوانين كه توسط مجلس تهيه و تدوين و به تصويب ميرسد بالاصاله` در قلمرو اختيارات خود حاكم است لذا نيازمند تأييد حاكم و والي است تا مشروعيت پيدا بكند. اما مرحوم آقاي طباطبائي در اين مطلب، گاه همان تعبيرات نائيني را تكرار ميكند و گاه يك قدم جلو رفتند و آن اين كه اينها را به خود مردم محوّل ميكند. اين عبارت را ايشان چند جا دارند؛ مثلاً در كتاب "بررسيهاي اسلامي" تحت عنوان اسلام و نيازهاي انسان معاصر، بعد از اينكه ميگويند قوانين الهي تنها از منظر وحي سرچشمه ميگيرد ولي مقررات متغير در قلمرو اختيارات والي و حكومت است، ميگويند: "در وجه تنفيذ مقررات متغيره كه از اختيارات والي سرچشمه ميگيرد و از راه شَور وضع شده و از راه ولايت اجرا ميشود."؛ اين تعبير نشان دهنده اين است كه ايشان ولايت را براي والي، ولايت بر اجرا ميدانند اما ولايت بر وضع قانون را براي شخص بما هو شخص، قائل نيست و معتقد است كه از طريق مشورتي كه بين مردم صورت ميگيرد وضع ميشود. البته خود حاكم هم ميتواند در اين شور دخالت داشته باشد اما اينكه به تشخيص شخصِ حاكم واگذار شده باشد، نيست.
|