|
گفته ها نکته ها/در محضر آيت الله العظمي صانعي
- چند روز سخت در زندگي طلبگي در زندگي و کارهاي آخوندي ما، چند روز خيلي سخت گذشت. يكي: روزي بود كه مرحوم علي آقاي محدث زاده در تهران فوت كرده بود ـ منبري بود و پسر حاج شيخ عباس قمي ـ، جلسهاي بود به نام محبان المهدي(عج) كه صبح جمعه ها ميرفتم، صبح جمعه اي مسؤول جلسه گفت: ما مجلس ترحيمي براي مرحوم محدث زاده گرفتهايم، چون برادرش در شقاقي نماز ميخواند، و شما هم بايد منبر برويد. تهران اين جوري بود كه هر كس در مجلس ترحيم منبر ميرفت، دوتا منبر، يكي حساب بود . كمي گذشت كه يك دفعه ديديم آقاي فلسفي هم وارد شد و نشست. آقاي محدث زاده در كنارش بود و ماهم نفر سوم كنار آقاي فلسفي نشستيم. ما فوري مسؤول جلسه را خواستيم و پرسيديم كه آقاي فلسفي چه زماني منبر ميرود؟ گفت: آقاي فلسفي منبر نمي رود ولي به احترام آقاي محدث زاده تا آخر جلسه مينشيند. ما گفتيم: يا حضرت عباس!! آقاي فلسفي نگاهي به اخوي محدث زاده ميكند و ميگويد: چه کسي بناست منبر برود؟ آقاي محدث زاده به مناشاره کرد که من فهميدم به مناشاره ميكند. آقاي فلسفي ميگويد: ايشان؟! آقاي محدث زاده ميگويد: بله ايشان درس خارج ميگويد. من آن موقع در مدرسه حقاني درس خارج ميگفتم. آقاي فلسفي نگاه ديگري ميكند ميگويد: درس خارج ميرود يا درس خارج ميدهد؟ ميگويد: درس خارج ميدهد. حالا با اين وضع، ما رفتيم منبر. آن روز، روز سختي براي ما بود. البته منبر خوبي هم رفتم بعد آقاي فلسفي به ما خيلي اظهار علاقه و احترام ميكرد. در تهران هم هر وقت به منزل ايشان مي رفتيم خيلي به ما احترام ميكرد. روز سخت ديگر: يك آقاي ريسمانچي از تجار تهران بود و در زمينه نهم آبان سابق، با شاهزادگان درگيري داشت و از تجار محترمي بود كه مرحوم آسيد احمد خوانساري با اين كه همه جا روضه نميرفت، منزل ايشان روضه ميرفت. در بازار تهران خيلي معروف بود و در محله شتردارها 7 ـ 8 تا خانه بود كه به اسم حسين ريسمانچي روضه ميگرفتند و ما سالياني چند درآنجا روضه ميرفتيم. ايشان دختري داشت كه فوت كرده بود. ما در خانه بوديم كه زنگ زدند گفتند: دختر آقاي ريسمانچي فوت كرده و آوردهايم در صحن براي تشييع جنازه و آقاي ريسمانچي مايلند كه شما هم باشيد. انصاف نبود كه ما نرويم. آنموقع در مدني مينشستيم، از مدني آمديم توي صحن ديديم كه آقايان علم الهدي و 7 ـ 8 تا از آخوندهاي يل تهران و تجار و همه بودند، ما هم كه آخوند ژوليدهاي بوديم آمديم. نماز را پدر علم الهدي ها خواند و ماهم توقعي نداشتيم با وضع ما و آخوندهاي تهران كه ما نماز بخوانيم. بعد رفتيم تا داخل قبرستان حاج شيخ در يك بقعهاي كه خيلي گرم بود و جمعيت هم زياد بود . جسد را داخل قبر گذاشتند و گفتند آقاي ريسمانچي گفتهاند كه شما بايد تلقين بخوانيد. ما تلقين را از حفظ بلد نبوديم، مفاتيح هم نداشتيم! گفتيم خدايا! چكاركنيم چكار نكنيم؟ يك مقدار دست به دست ماليديم و گفتيم اين جا مفاتيح نيست؟ گفتند: نه! نيست. داشتم ميگفتم يك كسي برود از مدرسه حقاني يك مفاتيح بياورد كه گفتند: ما داريم از گرما ميميريم تو حالا مفاتيح مدرسه حقاني را ميخواهي؟! يا حضرت عباس! خدا ميداند كه آن روز چه بر سر من گذشت! گفتم يا الله به دادم برس ! همه آبرو و شخصيت من دارد زير سؤال ميرود. ناگهان يك مرد كمر بستهاي از مسؤولين امور اموات آنجا آمد گفت: يالا مرده را حركت بده، من ميخواهم تلقين بخوانم ! گفتند: آقاي صانعي ميخواهد تلقين بخواند. گفت: آقاي صانعي نبايد تلقين بخواند! من بايد تلقين بخوانم. گفتند: آقاي ريسمانچي گفته. گفت: آقاي ريسمانچي هم بي خود گفته يالا!! من هم دنبال كردم وگفتم: آقا بخوان مانعي ندارد. آمدن اين شخص واقعاً مدد و لطف الهي براي من بود.
|