|
مطايبه
روزي سلطانمحمود به تيمارستان رفت، ديوانهاي را در بند ديد گفت: اي ديوانه چه آرزوي داري؟ ديوانه گفت: دنبه ميخواهم که بخورم. سلطانمحمود دستور داد تُرب آوردند. ديوانه ميخورد و سرتکان ميداد. گفتند چرا سر ميجنباني؟ گفت تا تو پادشاه شدهاي از دنبهها چربي رفته است! ناداني يک سکهي 2 ريالي سوراخ، در تاريکي گم کرد، يک اسکناس پنجاه توماني آتش زد و با آن سکه را پيدا کرد، سپس آن سکه را به يک صافکاري برد و گفت: اين 50 توماني را بگيريد و سوراخ اين دو ريالي را جوش دهيد و بعد هم يک سنگ روي آن بگيريد صاف شود، تا بروم با آن تلفن بزنم! بعد از آن که عبد الله خان اوزبک، خراسان را ميدان تاخت و تاز کرد و آن سرزمين را تحت حکومت خود درآورد. در سيستان روزي گذرش بر قبر رستم افتاد به شماتت و دشمني اين شعر را خواند: سر از خاک بردار و ايران را ببين به کام دليران توران ببين و گفت: ندانم که رستم اگر قادر بر گفتن بود چه ميگفت. يکي از وزيران او گفت: اگر خشم نگيري بگويم. گفت، بگو. گفت: اگر قادر بر گفتن بود ميگفت: چون بيشه تهي مانَد از نره شير شغالان به بيشه درآيند دلير
|